روزهای پر دغدغه...

ساعت 19:10 هست...الان توی خونه ای هستم که تقریبا میشه گفت نزدیک به 90 درصد از وسایل خونه بسته بندی و توی کارتن قرار گرفته! اگه امشب زنده باشم آخرین شبی هست که توی این خونه هستم و باید بعد از نزدیک به 18 ماه از این خونه خداحافظی کنم! تفریبا فقط من موندم و این لپ تاپ و تی وی!

دی ماهی که گذشت و بهمن ماهی که داره نفس های آخرش رو میکشه دورانی بود و هست که واقعا در شرایط خاصی بودم و هستم... دی ماه امسال با بخشنامه ای که بانک اعلام کرد وام مسکن ما افزایش پیدا کرد و فرصتی شد تا من به فکر کاشانه ای باشم برای خودم تا دیگه کمی از دغدغه خونه خیالم راحت بشه! اما زهی خیال باطل! تازه اول دردسر من بود! کارم شده بود هر روز نیازمندی های روزنامه همشهری رو چک کنم و بعد از خروج از شعبه حرکت به سمت مناطقی که مدنظر بود برای پرس و چو از بنگاه های املاک. اما هر روز که میگذشت خسته تر میشدم و ناامید تر! چون خونه مناسبی با توجه به بودجه پیدا نمیکردم... هر خونه ای یه ایرادی داشت و من هم هر چی بیشتر میگشتم تازه متوجه میشدم خونه مناسب باید دارای چه ویژگی هایی باشه و خلاصه اینکه واسه خودم یه پا خبره شدم!

خلاصه این ایام مصادف بود با آخرین روزهای ترم و تحویل پروژه ها و از همه مهم تر فصل امتحانات! منم که تا به اون روز هیچی نخونده بودم و گذاشته بودم برای این روزها. از طرفی باید هر چه زودتر تکلیف خونه رو مشخص میکردم چون در ماه پایانی سال دیگه وام نمیدادن و میرفت برای سال دیگه و اون موقع معلوم نبود که کی وام میدن!

امتحانات شروع شده بود و من باید در هم باید در فکر پاس کردن درسا باشم و هم در فکر جور کردن پول و همچنین به دنبال خانه! شعبه و سروکله زدن با مشتری و مرخصی گرفتن برای امتحانات و ... بازار سهام و کارای خونه،خورد و خوراک ، شست و شوی و  خرید و چندین کار دیگه که الان حضور ذهن ندارم تک تک بشمارم! از حال  دوستان و خانواده با خبر شدن و اوضاع نابسامان سیاسی و اقتصادی کشور ....

حالا شما فکر کنید یه نفر آدم چیکار میکرد؟

جالب اینجاست که در این اثنا توی شعبه تغییر جا دادم و با توجه به بازنشسته شدن یکی از همکارا بعد مجبور شدم برم پشت باجه دربافت و پرداخت بشینم! اونم درست در زمانی که من نیاز به تایم آزاد بیشتری داشتم تا به دانشگاه و امتجانان برسم! کار حجیم تر شده بود و دقت بیشتری میخاست و من باید هر روز از 7:30 تا 15:30 دریافت پرداخت انجام میدادم و از اونجایی که نمی تونم از زیر کار در برم با تمام وجود کار میکردم و کار مشتری ها رو انجام میدادم و از زیرکار در رو نیستم واقعا وفتی از شعبه میخاستم خارج شم بعد از گشت و گذار توی بنگاه های املاک و برخورد با یه سری آدماهایی که خیلی هاشون گرگ بودن و معرفی کیس های مختلف وقتی به خونه میرسدم دیگه چیزی ازم باقی نمی موند تا بخوام درس بخونم! تازه وقتی خونه میرسدم یه سر به بازار سهام میزدم و وضعیت سهامم رو چک میکردم تا قسمتی از سهامی که توی سود بودم رو در فرصت مناسب به فروش برسونم تا کمی از مشکل نقدینگی برای خرید مسکن رو جبران کنم! پس مجبور بودم که هر شب بازار رو رصد کنم...

خلاصه که روزها گذشت تا بالاخره در میان فصل امتحانات بالاخره یه شب اتفاقی برای دیدن خونه خریداری شده توسط یکی از همکارا به منطفه ای از تهران رفتم که تا اون روز اونجا برای جستجو نرفته بودم. من توی بهبودی و ستارخان و آدربایجان و ساسان و کلهر میگشنم و اون روز رفتم سمت میدان منیریه و حوالی خیابان ولی عصر... خونه همکارم رو دیدم و از منطقه خوشم اومد و کمی توی املاک اون حوالی پرس و جو کردم تا اینکه به داخل اولین خونه ای که معرفی شدم و رفتم مورد پسند واقع شد و بیشتر اون فاکتورهایی که مدنظر من برای خرید بود رو داشت و به نوعی چشم منو گرفت!

من که اصلا به فکر خرید خونه نبودم حالا باید مرفتم خونه میخریدم! تنها رفتم بنگاه و مبایعه نامه رو نوشتیم... اون روز یه جورایی احساس تنهایی کردم! چون تنها رفته بودم و غرورم اجازه نداد تا از کسی بخام که همرام بیاد و خانواده هم که به جز داداش کسی اطلاع نداشت و داداش هم که شهرستان بود و شغله های کاری خودش رو. البته از نظر مالی خیلی ساپورتم و حالا من خیلی بدهکار این محبتش هستم...

مبایعه نامه نوشتن تازه شروع پروژه ای بود تا من به دنبال تهیه مدارک برای وام و کارهای مربوط به واگذاری خونه و انجام پروسه های مربوط به اون! امتحانات رو فراموش نکنید! هنوز این اتفاقات داره توی فصل امتجانات میگذره! از طرفی چون خونه ای که میخاستم بخرم بیشتر از بودجه من بودم باید به فکر تهیه پول میشدم و باید هم بازار سرمایه رو رصد میکردم و هم حساب های بانکیم و دوستانم!

از طرفی باید یه جورایی با صاحبخونه خودم صحبت میکردم که میخام از خونه اون برم و باید به فکر تهیه پول من باشه و این باعت شد تا من به دلیل نیاز مالی و اینکه صاحب خانه پول رهن من رو قبل از موعد سررسید که مرداد ماه بود بده نزدیک به 1.5 میلیون رو بهش علیرغم میل باطنیم ببخشم تا راضی بشه تا پول من رو بده! روزگار عجیبی است! بادش بخیر چندماه پبش مرداد ماه که میخاستیم تمدید کنیم با توجه به کاهش فیمت رهن خونه ها میتونستم راحت 2 میلیون از پول رو پس بگیرم و مطمئنا اون هم میدونست که باید بده اما من نخواستم و اونم خودش خوشجال و راضی بهم گفت! اما چه زود اون روز رو فراموش شد! من که راضی نیستم.

خلاصه که به هر طریقی بود با مساعدت خان داداش پول آماده شد و کارهای خونه واگذاری خونه 60 درصد انجام شد. از طرفی امتحانات هم رو به پایان بود و من یه جورایی یا نمیخوندم یا دقیقه نود و یا تقلب! هر طوری بود میخاستم زحمت مسیر مسیر رفت و آمدم از شعبه تا دانشگاه و مرخصی هام بدون نتیجه نمونه!

خونه نوساز بود و باید قبل اینکه برم تمیزکاری میکردم! امتحانان تمام شد و من باید منتظر نمرات بودم. اینور باید وسایل رو جمع و جور میکردم و اون ور مهیا برای ورود! باید یه سری وسایل هم میگرفتم! تنهای تنها!

ای بابا چقدر کار داشتم و چفدر دغدغه فکری! تازه شم باید روی فرم بودم و خوشتیپ تا مشتری که میاد بانک انرژی مثبت بگبره!

البته همه این روزها خدا باهام بوده و هست! البته هنوز این روزهای شلوغ تموم نشده و این قصه ادامه داره! نمرات چندتایی اومده. فعلا خدا رو شکر که پاس شدن! از 18 داشتم تا 10!  خدا بقیه اش رو بخیر بگدرونه! راستی تقلب از نت بگیر تا  امتحان آخر که سخت بود و هیچی نخونده بودم که مجبور شدم ریسک کنم و برگه ی امتحانی رو با یکی از دوستان عوض کنم  انجام شد!

امروز توی شعبه خیلی شلوغ! ملت همه اومده بودن تا قبل تعطیلات کارهای بانکی رو انجام بدن... منم فکر اسباب کشی و جمع و جور کردن وسایل رو داشتم از طرفی باید برای اتاف خواب های خونه جدید موکت میخریدم. فکر تعویض یخچال هم بودم. خلاصه که آخر وقت میخاستم صندوق رو حساب برسم که تحویل بدم که آخرش مشخص شد 200 هزار تومن کم آوردم! چی بگم! تا ساعت 5 شعبه بودم و حساب کتاب کردم اما افاقه نکرد و خسته اومدم خونه! الانم که در خدمت شما هستم!

قصد داشتم فردا صبح اسباب کشی کنم اما ظاهرا باید به تعویق بندازم و بمونه برای بعدازظهر یا جمعه...چون میدان منیریه هم جز مسیرهای اصلی راهپیمایی 22 بهمن هست. میخاستم هرچه زودتر وسایل رو بریزم اونجا و برم دو روز شهرستان و سری به خانواده بزنم. نخواستم مامان بدونه که دارم اسباب کشی میکنم! چون اگه میدونست میومد و با وجود کسالتی که داشت خودش رو به سختی و زحمت مینداخت! مامانا رو که میشناسید دلش آروم نمیگیره و باید حتما یه کاری کنند.  

 

راستی انتخاب واحد ترم بعد هم چند روز دیگه شروع میشه و درس ها مربوط به ما روزها و ساعت های خیلی بدی ارائه شدن! تقریبا هر روز و بیشترش هم صبح! خدا لعنت کنه این مدیر گروه رو حالا من چطوری انتخاب واحد کنم که خدا رو خوش بیاد. هر روز که نمیتونم مرخصی بگیرم. اینم شد به دغدغه فکری دیگه.

خلاصه که حلالم کنید. فردا 22 بهمن هست! ترجیح میدم فعلا صحبت سیاسی نکنم. خیلی وقت بود میخاستم بیام و شرحی از اوضاع و احوال این روزها و ماههای خودم بدم که فرصت نمیشد. این بود داستان من. تا یادم نرفته بگم که فیلم دیدن رو متوقف نکردم و شب ها موقع خواب میدیدم! به جای درس خوندن! به این فکر میکنم که آیا ما توی ایران واقعا داریم زندگی میکنیم؟ فکرهای مهم و زیادی توی زهنم هست که به موقع میگم! باید اول این درس رو تمومش کنم و بعد یه فکر به حال این بانک و تصویه حساب باهاش و کندن از این زندگی روزمره گی! باید طرحی نو در اندازم! مسخره هست نه؟ اینکه فکر کنم واسه اینجا و متعلق به اینجا نیستی، اینکه هنوز دیدت متکدی توی خیابونا دلت رو به درد میاره و یا اینکه دوست داری لبخند بزنی به چهره افرادی که خسته از کنارت رد میشن...خیلی حرفا هست که میخام بگم اما نمیدونم چطور بگم... بغض دارم...

الان دارن یه تعدای الله اکبر میگن! مغلوم نیست برای کدوم گروه هستن...اینم بگم و برم...خوشه بندی هم که منتفی شد! شما کدوم خوشه بودید؟ من که توی دوران مستاجری خوشه ۳ بودم! اگه بدونن خونه خریدم فکر کنم دیگه جز دسته دونه درشتا قرار بگیرم! خواستم حالا چیزی نگم! بیخیال...

به یاد پست های قدیمی یه آهنگ میزارم تا گوش کنید... البته برای اونایی که تا حالا نشنیدن. آهنگ تیتراژ پایانی فیلم محاکمه در خیابان که مناسب این روزهای ماست... خیلی دوست دارم.

تیتراژ پایانی فیلم محاکمه در خیابان با صدای رضا یزادنی...

یا حق

عاشورا در تهران...

 

 

امروز عاشورای حسینی است... اینجا تهران است... امروز تهران چهره دیگری داشت... شاید یه گوشه کوچکی از روز عاشورا در کربلا! 

تعطیلات رو از تهران خارج شده بودم تا در کنار خانواده ام باشم اما صبح امروز دلم طاقت نیورد و ساعت ۱۰ به سمت تهران حرکت کردم و حدود ساعت ۱۲:۳۰ میدان آزادی بودم. اولین چیزی که به چشم میخورد نیروی انتظامی بود که اجازه حرکت ماشین ها رو به سمت میدان آزادی نمیداد. از میدان آزادی پیاده به سمت میدان انقلاب حرکت کردم. خیابون ها خالی از ماشین بود اما مردم توی پیاده روها در حال عبور و مرور بودن. عده شون هم کم نبود سر بعضی از تقاطع ها مردم جمع شده بودن و شعار میدان. مامورهای ضد شورش فراوون!  

 

خط بی آر تی شده بود جولانگاه موتور سوار هایی که اونجا رو با پیست مسابقه اشتباده گرفته بودن و ویراژ میدادن و عربده میکشیدن و سعی داشتن در دل مردمی که در حال تردد بودن دلهره به وجود بیارن. بهشون حق میدم. آخه احساس قدرت میکردن! واسه اینکه بهشون اجازه داده شده بود که کنترل مردم و شهر توی دستشون باشه و هر کاری دوست دارن کنند. موتورهای آنچنانی جلیقه ها ئ ماشین ها ... به جرات می تونم بگم چند هزار موتور در حال تردد بودن که در گروه های ۲۰  ۳۰تایی در حال حرکت بودن!! راستی اون یک میلیارد خزانه چی شد؟!! 

 

فبلا باتوم به دست دیده بودیم اما امروز بسیجی های لباس شخصی کابل و چوب بدست شده بودن. تا میدان انقلاب پیاده رفتم. جمعیت سمت خیابون جیحون زیاد بود. وقتی از میدان انقلاب برگشتم تا برم خونه سمت میدان جمهوری سی چهل تا از این بسیجی ها رو دیدم که چوب بدست دارن برمیگردن. انگاری از چوپونی داشتن برمیگشتن. واقعا متاسف شدم. 

 

سمت سلسبیل و دامپزشکی هنوز مردم و جوونا حضور داشتن و شعار میدان... تاریخ داره تکرار میشه. اون موقع شعبون بی مخ و نوچه هاش به هوا خواهی از دولت میرختن بیرون و جاوید شاه جاوید شاه میگفتن و امروز شاهدیم که موتور سوارهایی که شعار حمایت از رهبری و دولت میدادن. نشون دهنده چیه‌؟‌ اینکه اینا هم یواش یواش دارن به آخر خط میرسن.  

 

کلٌ یومٌ عاشورا و کلّ ارضٍ کربلا... 

 

اینا رو نوشتم تا بمون واسه بعدها... 

تا یادم نرفته اینکه این روزها دارم سریال ۲۴ رو میبینم....

برای ۱۶ آذر

الان از میدان انقلاب میام. ساعت 15:30 که از شعبه که زدم بیرون برخلاف هر روز که از مترو استفاده میکردم تصمیم گرفتم تا پیاده به سمت دروازه دولت برم تا از بی آر تی استفاده کنم و ببینم  وضعیت میدان انقلاب به په صورت هست. آخه از بعضی از مشتریان شنیده بودم که سمت انقلاب شلوغ هست. 

 اتوبوس از میدان فردوسی که گذشت ترافیک سنگین شد و من وقتی مردم رو توی پیاده روها دیدم تصمیم گرفتم پیاده شم. چهار راه ولیعصر خیلی ازدحام بود و من پیاده شدم. نیروهای ضد شورش دائم به این طرف اونطرف لشگرکشی میکردن. مردم در خیابان های اطرف جمع شده بودن و خیلی ها در حال تردد به سمت میدان انقلاب و بالعکس بودند. کاملا مشهود بود که همه برای اعلام حضور خودشون رو به اونجا رسونده بودن. متاسفانه شاهد باتوم خوردن چند تا از هموطنام بودم. به پیرزن و پیرمرد رحم نمی کردن. بیشتر ضاربان لباس شخصی هایی بودن که باتوم به دست مردمی که شعار میدان و یا اجتماع میکردن با پرخاش پراکنده میکردن. به مشت بچه بسیجی که دهنشون بوی شیر میداد.

آفرین به زنان تهران! واقعا برام جالب بود حضور مادرانی که همراه با دخترشون اومده بودن تا اعلام حضور کنند. وقتی از کنار همدیگه رد میشدیم و همدیگر رو میدیدم انرژی میگرفتم و قوت فلب. اینکه احساس میکردیم تنها نیستیم. از 12 فروردین به سمت انقلاب خیابون رو بسته بودن و کسی حق عبور نداشت و باید از خیابون های پایین یا بالا میرفت. میان بر زدم و اومدم سمت انقلاب اونچا هم شلوغ بود. ترافیک شدید. همه به همدیگه نگاه میکردن و زیر لب زمزمه میکردن.

تصمیم گرفتم به یاد 25 خرداد پیاده برم خونه و تا بهبودی پیاده رفتم. ترافیک سنگین بود و مردم دائم در حال رفت و آمد. خوشحال بودم از اینکه حداقل تونستم کوچکترین کاری که از دستم بر میامد انجام بدم. با وجود مشغله زیاد اینا رو اومدم اینجا مکتوب کنم تا این روزها رو فراموش نکنم.

حکومت به کفر باقی می ماند اما به ظلم نه...

  

شانزدهم آذرماه یکهزار و سیصد و هشتاد و هشت. ساعت 18:00

خ دا ح اف ظ بچه!

 

خداحافظ بچه! آخرین دیالوگ فیلم محاکمه در خیابان هست که تماشاگر رو در سینما شوکه میکنه! بعد از مدت ها فرصتی شد تا یه عصر پنجشنبه رو به سینما اختصاص بدم. تصمیم داشتم از بین فیلم های محاکمه در خیابان ، کتاب قانون و صداها یکی رو انتخاب کنم که در نهایت انتخابم سینمای عصر جدید و قیلم محاکمه در خیابان بود. انصافا بعد از پایان فیلم از انتخابم راضی بودم و از فیلم خوشم اومد. توصیه میشه ببینید و در پایان فیلم از روی صندلی هاتون جُم نخورید و به ترانه پایانی فیلم که کاری از رضا یزادنی هست گوش بدید. زیباست! من ژانر درام دوس دارم و این فیلم یه جورایی منو یاد فیلم قرمز انداخت... واقعیت تلخی ار این روزهای جامعه ما. بعضی وقتا هم خداحافظ بچه جای خودش رو به خداحافظ مامان میده!  

متاسفانه فکر کنم جمعا حدود 15 نفر بودیم که این فیلم رو تماشا میکردیم!

البته شنبه این هفته هم به اصرار امیر دانشگاه رو پیچوندم. از بانک که خارج شدم بهم پیشنهاد داد بریم یه جایی! وقتی رسیدم متوجه شدم که جشنواره بین المللی فیلم کوتاه هست. خیلی برام جالب و تعجب برانگیز بود! اول اینکه چرا من اصلا از برگزاری چنین جشنواره ای بی خبر بودم. دوم چرا هیچ اطلاع رسانی و تبلیغی براش نشده بود؟ به طوری که جز من و امیر در سالن نمایش  حدودا ده نفر حضور داشت! فیلم کوتاه زیاد ندیدم اما اون ده تایی که توی اون سانس پخش شد چنگی به دل نمی زدند. فکر کنم من میتونستم بهترش رو بسازم!

اضافه کنم که در پایان تماشای این فیلم ها مراسم تجلیل از پدر نمایش سنتی سعدی افشار و نمایش عکس هاش بود. گروهی از پسرها و دخترها به شکل و شمایل مبارک در اومده بودن و اجرای نمایش داشتند. در مجموع مراسم بسیار مفرح و شادی بود!

...

چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی

چقدر هم تنها!

خیال می کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.

دچار یعنی

عاشق.

و فکر کن که چه تنهاست

اگر ماهی کوچک، دچار آبی دریای بیکران باشد.

چه فکر نازک غمناکی!

و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.

و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست

نه،وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله ای است.

اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله ای است.

دچار باید بود

وگرنه زمزمه حیات میان دو حرف

حرام خواهد شد.

سلام. امیدوارم حالتون خوب باشه. فکر کنم دیگه کارتون رو آسون تر کرده باشم و دو هقته یه بار هم که اینجا رو چک کنید شاید پست جدیدی رو مشاهده کنید!

مثل همیشه سرم شلوغ هست. از یه طرف کار بانک. از اون طرف دانشگاه و درسا که هر روز تلنبار میشن و فرصت نمیکنم یه مروری کنم. بازار سهام  هم که بدجور فکرمو مشغول کرده. در حال حاضر پیشبینی روند بازار با توجه به اوضاع سیاسی نامشخص داخلی و خارجی مشکل هست و نمیشه با خیال راحت دست به خرید و فروش زد. البته خدا رو شکر فعلا که اوضاع من روبراه هست. با سود حاصل از خرید و فروش بیمه البرز و ایران ترانسفو چند روز پیش یه لپ تاپ سونی خریدم. فعلا سرم شلوغ هست. امیدوارم آخر سال بتونم یه گزارش مفصل از عملکرد اولین سال فعالیت بورسیم اینجا بنویسم تا دوستان علاقمند هم بتونند از این بازار استفاده ببرند.

و اما اخبار کوتاه...

بدجوری هوس کردم یه روز تا لنگ ظهر بخوابم! کمتر فرصت میکنم تی وی ببینم. این روزا پریزن بریک رو میبینم. کلایدرمن گوش میدم.16 آذر در راه هست. مامانا حرف ندارند! ایمیل فورواد میکنم تا بگم هستم! سعی میکنم انسان باشم. اون خانومه که تام رو بغل کرده بود رو نشناختم!دلم خیلی واسه توییتر تنگ شده. میخاستم آهنگ چه گوارا رو بزارم فزصت نشد. طوطی های کوتوله سلام میرسونند! زندگی زیباست!