مسافر و پرنده



زیر این هق هق بارون، یه نفر دلش شکسته
یه نفر شبیه بارون،سرد و بیقرار و خسته
یه نفر که چشم خیسش پره از جاده و عابر
یه نفر پر از امید و انتظار یه مسافر

یه نفر مثل پرنده که دلش تو آسمونه
اما پرهاشو شکستن، رو زمین باید بمونه
رو زمین باید بمونه، بمونه تا بی نهایت
تا یه روزی اون مسافر بیاد و تموم شه غربت

آره، اون مسافری که از میون پیچ و خم ها
میاد و می شکنه یک شب، قفل نفرینی غم را
من همون اسیر غربت، من همون پرنده بودم
تو همون مسافری که شعر چشماشو سرودم

قطب من، مسافر من! بسه قصه
تو بیا تا این پرنده، نمیره از غم دوری




یک بالش بزرگ ردیف ستارگان
در دوردست حفره ی تاریک آسمان
سو روی ماه-بالش ناز-گذاشت و
دختر به خواب رفت کنار ستارگان
اصلا چه ساده است الفبای آب و نان
خوابید .خواب دید که عاشق شده است بعد
یک جامه ی سپید آینه و شمعدان
در خواب پیر شد نه! مادر بزرگ شد
در چشم های میشی یک دختر جوان

خورشید خنده ای زد بالش کشیده شد
از خواب پرید دخترک با لکنت زبان


سلام

شدم مثل یک کلافه سردر گم !!!!!!!!!!

کلافی که هر روز ۱ گره به اون اضافه میشه !




*می گن که بعد‌ از‌ این همه‌ عاقل شم‌ و رهات کنم . می گن تو قلبمی ولی ، باید یه‌ جور جدات‌ کنم * *

خدا‌ کمک کنه‌ که من‌ یه‌ جور فراموشت کنم . من قطره‌ قطره‌ آب‌ میشم‌ ، تا‌ تو رو خاموشت کنم * *

جدایی هر‌غمش‌ هزارتا بخشه‌ . دل‌ میسوزونه ، مثه‌ آذرخشه‌ * *

تصورش خب‌ مشکله‌ ، که ما‌ کنار هم‌ باشیم . نمی رسیم‌ به‌همدیگه ، تلخه‌ولی‌ حقیقته *

???


*می گفت: خدا رو شکر که دیدمت، داشتم منفجر میشدم، همش دنبال کسی بودم که باهاش حرف بزنم...

میگفت: دوستش داشتم، شب و روز به فکرش بودم، اگه یه شب بهش زنگ نمیزدم و صداش رو نمی شنیدم، دنیا برام تیره و تار بود، همیشه اضطراب داشتم...

میگفت: اگه یه شب بهم قول میداد که زنگ بزنه ، همش منتظر صدای تلفن بودم، حتی اگه توی خواب ? پادشاه بودم، ولی می شنیدم و بیدار میشدم...

میگفت: اگه زنگ زدنش دیر میشد، حتما دق میکردم، حتما فکر میکردم که اتفاقی افتاده، حتما فکر میکردم، منو دوست نداره...

میگفت: هر موقع که میخواست زنگ بزنه، همه چیز توی دنیا برام مثل صدای گوشی تلفن میشد... اون لحظه صدای تلفن دلنوازترین و آرامش بخش ترین صدای دنیا بود...

میگفت: اونی نبود که میخواستم، از اولش هم ازش بدم می اومد، هر وقت میدیدمش حس میکردم که چقدر ازش بدم میاد و چقدر این، اونی نیست که من میخوام، اما عاشقش شدم، دست خودم بنود، زهرا باور کن...

میگفت: زهرا نمیدونی چقدر برای خودم خیالات بافته بودم، چقدر همیشه به فکرش بودم، چقدر دوستش داشتم و برام عزیز بود، هر جا اسمش و میدیدم، یا رد پایی ازش، اندازه یک دنیا خوشحال میشدم...

میگفت: اون رفت زهرا... خودش بهم گفت که میره، خودش بهم گفت که فراموشم کن... به همین راحتی...

میگفت: دارم میمیرم زهرا، حس میگنم دیگه توی دنیا چیزی وجود نداره که بهش دل خوش کنم... میگفت میخوام خودم رو بکشم زهرا، چرا من اینجوری شدم