دور خواهم شد از این خاک غریب



می خواهم بگویم
از هر چه که دارم
از تمام دلتنگی هایم
که اول حق بود و بعد.....

بیا تا برایت بگویم
چه اندازه تنهایی من بزرگ است
باید امشب بروم
رو به آن وسعت بی وارَِه
که همواره مرا می خواند

سایه هایی از دور
مثل تنهایی در آب
مثل آواز خدا پیداست!!

بهتر آن است که برخیزم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خودم نقشه مرغی بکشم !!!




بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.

و ابرها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندی



« دوستی جاودان است... »


نمیدونم الان که باهات حرف میزنم هستی یا نه.....به من گوش میدی؟
اما امیدوارم به اینکه بخونیش.

این روزا دلم خیلی هواتو میکنه.نمیدونم دلم برای توتنگ میشه،برای صدات،یاواسه حرفایی که میزنی ومی زنم وهیچکس دیگه نه میگه و نه می شنوه.

شاید یه روزی واسه همیشه از دستت بدم،و این دست من نیست.امامیخوام بدونم بین این همه حکمت و قانون جایی واسه یه تبصر? سه کلمه ای نبود...؟

اینو بارهااز تو و خودم و خیلیای دیگه سوال کردم.ابن چیزیه که بیش ازهرچیزاین زندگی روکسالت بارو «لج درآر» میکنه...

این روزا دلم خیلی هواتو میکنه.نمیدونم شاید هر وقت دلم میخواد از این خیابونا واین مردم فرار کنم ٬اینقدر نبودت رو احساس میکنم.هروقت دلم هواتو میکنه دیکه میدونم چـِمِه...

این اون موقعیه که میخوام از تمام چیزای سخت و تکراری فرار کنم.این مثل حل کردن یه مسأله ریاضیه،تا وقتی که روی کاغذ نیاریش حل نمیشه.

حالا میفهمم که تو فقط یه آدم نیستی،....تو یه تفکری،یه هوا که خیلی مواقع خلع های
ذهن و زندکی و احساس آدم وپـُرمی کنه...

تو...یه صدایی که بین این همه صدای تکراری و گوشخراش،یه ندا که بدی این گوش خسته ام
صدای آشناتو تشخیص میده.

تو... واما تو.... تو یه خاطره ای ،یه یاد ازخیلی روزا پیش که یادآوربهترین روزای زندگیه...اما نه،
این نیست اون چیزی که اینقدر مهمت میکنه.

تو...یه اصلی که من خیلی دوسش دارم.

تو شاید اون معنی زندگی باشی که خیلی از آدمایی که میشناسم فراموشش کردن.
تمام اینا کافیه واسه غصه خوردن...

تمام اینا کافیه واسه اینکه یاد اون تبصر? تصویب نشد? سه کلمه ای بیفتم که میگه:
« دوستی جاودان است... »