قطره !

من ، تو ، دوقطره در راه ...
من می اندیشم ، راهی تا دریا نمانده است ، فریاد میزنم : " کمی سریعتر ، آفتاب تند تبخیرت میکند "
دریا را میبینم ، نکند به دریا نرسم ، نکند خورشید مرا از دریا بگیرد ، حالا که به بزرگترین آرزویم میرسم .
کاش خورشید لحظه ای خاموش میشد ، حتی‌ فرصت ندارم که بایستم و تو را تماشا کنم .
...
تو می اندیشی ، دریا را پشت سر گذاشته ای ، فریاد میزنی : " اینجا هستم ، در افق ، جایی ‌که دریا تمام میشود "
راه افق معلوم است ، باید به خورشید خیره شوی و مستقیم بروی ، از دریا ؛ یا حتی ‌سوار بر باد ، فرقی نمیکند .
...
و من حرکت میکنم ، سوار بر امواج ، دریا طوفانی ‌است . تنم زخمی سنگ لاشه های ساحل .
باد آرام نیست ، سوارش میشوی ، اما این که سوی‌ ساحل میوزد ...
...
من از این امواج میگذرم ، سخت است ، اما شیرین .
فقط ...
فقط نمیدانم تو چگونه این امواج را پشت سر گذاشته ای ، نکند تن تو نیز زخمی سنگ لاشه ها شده باشد .


زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد !!!

باید خودم باد را متقاعد کنم که نوزد

 

          باید خودم حرمت کلبه ام را به دریا گوشزد کنم

 

زمین جای خطرناکی است

  

                 و کسی که باید بیاید

                            

                                همیشه دیر می آید.......

زندگی !



زندگی آب روان وگذران است
زندگی جویباری است که اعمال ما درآن جریان دارند
و این ما هستیم که مسیر جویبار زندگیمان را باید مشخّص کنیم
مسیری که در واقع مبیّن مسیر تمام کارهای ما خواهد بود
ولی چه بسیار زمانهایی است که ما این مسیر را تعیین کرده ایم ولی به خاطربرخی موانع ، حرکت در آن مسیر برای ما بسی دشوار است .
البتّه موانع موجود مسلّماً همیشه از سوی ما نیستند و بسیاری اززمانها تمام تلاش ما معطوف به حلّ و برطرف ساختن آنهاست .
بسیاری ازموانع ومشکلات که به فرض درمسیر عشق وجود دارند مسایلی است که از خود ما ، طرز تفکّر واندیشه ما ناشی می شود.
اینکه نتوانی میزان مهروعلاقه ات را به او که درنگاهت بهترین و زیباترین است ابراز کنی مشکل کوچکی نیست عشق زیباست امّا یک سویه بودن آن مسأله ای متفاوت است که فقط شاید یک عاشق آن را درمی یابد البتّه در واقع مهمترین مشکل این است که دلت می خواهد نظر واقعی اورابدانی امّا باتوجّه به شرایط جاری امکانش برایت فراهم نیست و چه بسیارزمانهایی که به بن بست در برخورد با مسایل می رسی ونمی دانی چه کنی واز چه کسی راهنمایی بخواهی یا به چه کسی اعتمادکنی اینها چیزهای کوچکی نیستند که به را حتی از کنارآنها بگذری آن هم زمانی که عاشق باشی .
گاهی واقعاً ازانجام هرگونه واکنشی عاجز می مانی اینجاست که شاید باید قدرت صبر وشکیبایی وتحمّل سختیها در خویش را آشکار سازی البتّه باز هم نکته مهمی وجوددارد وآن اینکه
اینجا سخن از عشق است
اینجا دیگر آن خود همیشگی نیست که می خواهد به مقابله با مشکلات بپردازد
اینجا یک عاشق است که می خواهد مبارزه کند و
سخن بگوید
سخن از دلدادن ودلدادگی
سخن از حسّی شاید غریب
سخن از او
سخن از دوست داشتن
سخن از میل ورغبت به سوی او
و سرانجام اینکه
تمام وجودت دیگر به ظاهر مال توست
امّا ، این ، حقیقت نیست
ودر حقیقت تو دیگرتونیستی
بلکه تو ، او هستی
حتّی اگر که قدرت بیان محبّت را نداشته باشی
حتّی اگر نمی توانی بیان کنی که دوستت دارم
حتّی اگر ظاهرت را باز به گونه ای متفاوت جلوه گر سازی
باز تمام وجودت از حقیقتی دیگر سخن خواهند گفت
حقیقتی که تمام هستی تو با آن درآمیخته است
حقیقتی که نباید از آن هم فرارکنی
وآن چیزی نیست مگراو
عشق به اوست که تورا این گونه ساخته است
ودرنتیجه باز هم به خودت تعلّق نخواهی داشت .
وامّا...
روز و شب می گذرد تا من پس از زمانی بس طولانی باز حداقل صورت زیبایت راببینم
نمی دانم تا کی می خواهی با من این گونه باشی ؟
تا کی می خواهی این دلم را درغم عشقت ببینی ؟
تاکی باید غم تنهایی را دروجودم حبس کنم ودروازه های دلم را به روی دیگران ببندم ؟
تا کی باید به گذرزمان بیندیشم ومنتظر بمانم ؟
تا کی باید افسوس بخورم وآه ازدل برآورم آهی که تنها خودم آن را حس کنم ودیگران آن را درک نکنند؟
تاکی...؟؟؟
ولی من در هرصورت تمام رنجها را به جان می خرم
به امّید رسیدن به لبخندی ازسوی تو، به عشق تو ، به عشق وصال تو .
امّیدوارم که به این مهم هرچقدر هم اگر سخت باشد برسم ودر راه رسیدن به تو هیچگاه از سعی وکوشش دست برنمی دارم .
فقط خدایا
به من نیروی مقابله با سختیها را عطا کن . به من صبر و بردباری عطا کن ومرا هرروزامیدوارترازدیروزساز

هلال ماه

یه شب که همه خواب خواب بودن، یواشکی کفشهاشو درآورد و رفت لب پشت بوم. با شیطنت به ماه نگاه کرد. دلش میخواست این زیبا رو فقط مال اون باشه! ماه ترسیده بود برای همین هم چند تکه ابر رو به روی خود کشید تا شاید از ترسش کاسته بشه. صدای بالا اومدن یک آدم از نردبون تنها صدایی بود که توی اون شب تاریک ماه میشنید. اون اینقدر از این نردبون بالا رفت تا به ابر ها رسید.ابر ها رو با دستش پاک کرد دید قرص ماه توی این شب تاریک میدرخشه. حسودیش شد و رفت تا اون رو مال خود کنه. پرید رو ماه تا اونو بگیره ولی ازش سور خورد و افتادش روی ابرها. صدای خنده ستاره ها رو میشنید که به اون میخندیدن. از اینکه مورد تمسخر قرار گرفته بود عصبانی شد. توی اون شب تاریک برق چاقویی که از جیبش در آورده بود، کابوسی برای ماه بود! سعی کرد اونو از آسمون ببره و به پایین بندازه. اما نتونست اونو کامل ببره و فقط بخشی از اون رو برید و به پایین انداخت. ماه دو تکه شده بود، تکه ای در آب حوض و تکه ای در آسمان...

راه زندگی...........

پایان راه نزدیک است. مثل همه راه ها و بی راهه ها! توی این زندگی بعضی راه ها مستقیم اند و بعضی کج، بعضی سربالایی و بعضی سرازیری، بعضی پهن و بعضی باریک. ولی به هر حال این راه ها به مقصد میرسند. مقصدی که همان مبداُ اولیه است. همه باید این دور را بزنند. بعضی ها با زرنگی از بیراهه میروند و در این دنیای راه ها گم میشوند، بعضی ها هم از ترس گم شدن به عقب میروند و به دره سقوط می کنند، دره ای که عمق آن به اندازه کل تاریخ است. دوستانی در این راه داریم، دوست خود و دشمن دشمن تو، هر دو دوست تو هستند. دوست دشمن تو و دشمن تو نیز دشمن تو! هر از چندی احساس میکنی که از این منزل عبور کرده بودی. تکراری در کار نیست، این راز آفرینش است. در میان راه دستی بگیر، شاید همان دست، دست تو را نیز گیرد. به پایین که نگاه میکنی به خستگان لبخند نزن، چرا که بالاسر تو لبخندی تو را مینگرد. هر از گاهی بایست و به عقب نگاهی انداز، نگاهی تا اعماق خاطرات گذشته. حال چشمت را ببند و با آن خاطرات زندگی کن. چشمت را که بگشایی راه ها و چهار راه هایی را می بینی که دیروز به آنها نیم نگاهی هم نینداختی! ولی حالا باید یکی را انتخاب کنی. انتخابی سخت به اندازه سرنوشت. یکی را بر میگزینی و از این به بعد باید در دو راه گام نهی. یکی راه خودت و دیگری راهی که به دنبال آن میروی!!!