ضد حال

 

ضِدِ حال یعنی اینکه خسته، کوفته و گُشنه! برسی خونه به امید اینکه غذای توی

یخچال رو داغ کنی و نوش جان کنی آمــــا! مشاهده میکنی که ظرف غذا رو دیشب

فراموش کردی بزاری یخچال! :(

پس بهتره برم دوش بگیرم و بخوابم!

 

عکس:

خواب!

در جستجوی ناکجا آباد!

 

اینروزها در به در به دنبال یک واحد آپارتمان 40 50 متری واسه رهن یا اجاره میگردم!

با این اوضاع نابسامان مسکن و اجاره ها خدا به دادم برسه! امیدوارم بتونم یه لونه ی

کوچولو در یه جای مناسب گیر بیارم!  اینجا کسی مستاجر باحال نمیخاد؟!!!!!

 

عکس روز:

سوتی از نوع پارسیان!

مینویسم!‌ پس هستم!

سلام به همه ی اونایی که اینجا رو میخوندن و یا می خونن و یا در

آینده ممکنه یه روزی اینجا رو بخونن!

بعد از اینهمه ننوشتن نمی دونم دوباره می تونم شروع کنم یا نه!

نمی دونم باید از چی بگم. دوران پر فراز و نشیبی رو در طول این

مدت پشت سر گذاشتم. شاید یکی از دلایلی که باعث شد نیام

بنویسم این بوده که یکی دو نفر که توی دنیای واقعی من رو  از

نزدیک میشناسن ممکن هست که این وبلاگ رو بخونن!

با همه ی این حرفا از امروز شروع میکنم اما اینبار متفاوت از گذشته!

سعی میکنم روزانه نویسی کنم و از اتفاقات روزانه بنویسم.

الان حدود 10 ماه از زندگی جدید در کنج تنهایی  میگذره.

امروز جمعه 14 تیرماه بود و من از صبح تو خونه یا خواب بودم

یا تی وی نگا میکردم! البته لباس شستن و آشپزی هم انجام دادم.

فیلم های سینمایی the line of fire و میروش  رو هم دیدم!

واسه امشب کافیه. برم ظرفای شام رو یه حالی بهشون بدم و

بعد از اصلاح صورت بخوابم.

شب همگی خوش!

عکس روز:

سفره شام امشب من   ;)

 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
     
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
    
تو رهرو دیرینه ی سر منزل عشقی
نگر که زخون تو به هر گام نشان است
    
آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
     
باشد که یکی هم بنشانی بنشیند
بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است
     
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
     
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
     
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دست که پامال سواران خزان است
     
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
     
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی ست در ین سینه که همزاد جهان است
     
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
 یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است
     
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
     
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی ست که اندر قدم راهروان است .