ساده رنگ

 

هر که با مرغ هوا دوست شود خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.

 

                                                            image from http://payizan.blogsky.com

آسمان، آبی تر

آب، آبی تر

من در ایوانم، رعنا سر حوض.

 

رخت می شوید رعنا.

برگ ها می ریزد.

مادرم صبحی می گفت: «موسم دلگیری ست!»

من به او گفتم: «زندگانی سیبی ست، گاز باید زد با پوست.»

 

زن همسایه در پنجره اش، تور می بافد،

من «ودا» می خوانم، گاهی نیز

طرح می ریزم سنگی، مرغی، ابری.

 

آفتابی یکدست.

سارها آمده اند.

تازه لادن ها پیدا شده اند.

من اناری را، می کنم دانه، به دل می گویم:

«خوب بود این مردم، دانه های دلشان پیدا بود!»

می پرد در چشمم آب انار: اشک می ریزم.

مادرم می خندد.

رعنا هم.

                                                سهراب سپهری

 

 

+ آهنگ زیبای Melrose  از Tangerine dream

   موسیفی بی کلام معروف و زیبایی هست.

 

 

* حتما داستان اون زن رو شنیدید که وقتی شوهر، برادر و پسرش به زندان می افتند

   قاضی به زن میگه تو فقط یکی از این سه نفر رو میتونی آزاد کنی و بقیه حبس ابد!

   زن با دلایل خاص خودش درخواست آزادی شوهر خودش رو میکنه.

   به نظر شما زن کار درستی انجام میده؟! نظــر من اینه که بهترنی کار رو انجام داده.

   وقتی دو نفر شریک زندگی میشن باید فرد مـــــورد نظر از بچه و برادر و خواهر براش  

   مهم تر باشه اگه نبود! نباید ازدواج کنه. اون روزی تلویزیون یه فیلمی نشون میداد که

   توی اون مرد به زن باردار خودش گفت: " ژاله! دوستت دارم، به خاطر پردیس!" پردیس

   اسم بچه ای بود که در راه بود. این جمله واقعا مسخره هست.

   نمیدونم چرا دارم این چیزا رو اینجا میگم. ولی خوب بد نیست این نوشته ها رو داشته

   باشم. از بزرگترین نعمت ها در خانواده این هست که زن و مرد همدیگر رو واقعا دوست

   داشته باشند و برای هم احترام قائل باشند. به خصوص در حضور فرزندان و سایرین. در

   ضمن نحقیر و سرزنش یکدیگر و یا فرزندان بزرگترین اشتباه در کانـــــون خانواده هست.

   در آخر اینکه، آهای اونایی که فصد ازدواج دارید؛ لطفــــا قبل از تصمیم برای ازدواج خوب

   فکر کنید. اول از هــــمه ببینید که خودتون رو خوب شناختید یا نــــــه؟ اگه می بینید آدم

   نیستید، تو رو جون مادرت ازدواج نکن! نکته آخر اینکه تربیت صحیح فرزند کم الکی نیست.  

 

* یکی از بدی های پایان دوران آش خوری (سربازی) اینه که هر جا بری، با چند تا سوال

   تکراری هست که مواجه میشی...

1- خدمتت تموم شد یا نه؟!

2- حالا میخای چیکار کنی؟ جایی مشغولی؟

3- نمیخای زن بگیری؟! (لااقل نمیگن نمیخای ازدواج کنی؟)

4-  نمیخای ادامه تحصیل بدی؟

   و ...

 

خاکسترهای زمان

 

یادم باشد خاطرات را فراموش کنم اما شکوفه های هلو را از یاد نبرم.

                                                      دیالوگی از فیلم خاکسترهای زمان

 

به دوستدارن سینمای معناگرا توصیه میشه حتما این فیلم رو ببینید. امروز بعد از ظهر

تکرارش در برنامه سینما 4 پخش میشه.

 

_____________________________________________________

 

مرد جوان روی نیمکت پارکی نشسته بود و به گذشته، حال و آینده نامعلوم خود

فکر می کرد...

 

یه آشنا در حالی که از کنارش رد میشد...

- حاجی! نبینم تنها نشسته باشی!

 

یه غریبه بهش نزدیک میشه و ...

- ظاهرا شما هم مثل من اینجا تنها هستید، اجازه هست کنارتون بنشینم؟!

و ...

 

مرد جوان به این فکر می کرد که روز به روز دایره تنهایی اش داره بزرگ و بزرگ تر

میشه و او هیچ مقاومتی در برابرش نمیکنه. مثل این شعر سهراب ...

 

" صدای همهمه می آید/ و من مخاطب تنهای بادهای جهانم/ و رودهای

جهان رمز پاک محو شدن را/ به من می آموزند..."

___________________________________________________

 

+ دو تا آهنگ خوشگل و آرامش بخش از Vanessa Williams  

                         اولی ، دومی

    مناسب برای احوالات ناخوش این روزهای من

 

پ.ن دو هفته ای میشه که نت نیومدم. به جـــز یه بار که اونم برای یه پست فوری اومدم.

       معلوم نیست باز کی بتونم بیام.

 

 

یا علی

 

هوا کم کم روشن می شد و مرد جــــوان در حال قدم زدن در پارک بود.

پیرمردهایی که برای ورزش کردن به پــــــارک آمده بودند از کنارش عبور

می کردند. یکی از پیرمردها که نرم و آهسته می دوید به مرد جوان که

در حال قدم زدن بود نگاهی کرد و با شوقی عجیب پرسید:

-          سرحال به نظر میام، مگه نه؟!

-          بعله!

-          60 سالمه. روحیه ام چطوره؟

-          عالیه!

-          تو هم اگه مثل من هر روز بیایی ورزش کنی، شاد میشی.

-          سکوت.

پیرمرد ار مرد جوان با گفتن یا علی دور شد اما نمیدانست که مرد جـوان

از نیمه های شب تا به آن موقع در انتظار روشن شدن هوا، در معـــــابر و

پارک های شهر در حال قدم زدن بوده... حتی علی یارت گفتن او را هـــم

نشنید.

 

 

هر روز قاصدکها به خانه ام می آیند. نمی دانم از چه خبر می دهند.

شب سر بر بالشی از قاصدک می گذارم تا شاید خوابت را ببینم!

 

 

 

 

دل انار...

 

1)

زمانی که من در دل یک انار زندگی می کردم، از یک انار شنیدم که گفت:

من یک روز درختی می شوم، باد در شاخه هایم نغــــــمه خواهد خواند و

خورشید بر برگ هایم خواهد رقصید و من در همه فصل ها برومنــــد و زیبا

خواهم بود. آنگاه دانه ای دیگر گفت: من هم وقتی به جـــوانی تو بودم، از

این خیال ها در سر داشتم، ولی اکنون که می توانم امور را سبک سنگین

کنم، می بینم که امیدهایم بیهوده بود. دانـــه سوم هم درآمد و گفت: من

در خودمان چیزی که نشان چنان آینده بزرگی باشد نمی بینم. دانه چهارم

گفت: اما اگر آینده بزرگی در کار نباشد، زندگــــی ما یاوه ای بیش نخواهد

بود. دانه پنجم گفت: خیر! چرا بر سر آنچه خواهیم شد جدال می کنیم در

حالی که حتی نمی دانیم چه هستیم. اما دانه ششم در پاسخ گفت: ما

هر چه هستیم همــــان خواهیم بود. دانـــه هفتم گفت: مـــن به روشـنی

میدانم که چه در پیش است؛ ولی نمی توانم بیان کنم. آنگاه دانـه هشتم

سخن گفت و نهم و دهم و بسیاری دیگر. تا آنکه همه به ســـخن آمدند و

من از بسیاری صـــداها چیزی نمی شنیدم. چنین بود که همان روز از آنجا

به دل یک بِ ه رفتم که دانه هایش کم اند و کمابیش خاموشند.

                                                                       

"جبران خلیل جبران"

پس منم در همین راستا تا اطلاع ثانوی نیستم، یعنــی نمی نویسم!

در پناه حق...

 

2)

آسمان دلش گرفت/ رفت و بی صدا گریست/ اشک های پاک او

روی غنچه ها چکید.../ یک کبــوتر سپید/ روی شاخه های بیـــــد

بال و پر زنان رسید/ یک سبد ستاره چید/ قاصدک به مــــاه گفت

چیست آرزوی من/ بعد از آن به دست باد/ تا افق روانــــه شد...

 

3)

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد بــــرچینم

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

 

4)

+ It’s Beautiful Life , Ace of base  

   از بهترین کلیپ های تصویری خارجی که خیلی دوستش دارم،

 

+ شاپرک و مرغ عشق

   ...