یا علی

 

هوا کم کم روشن می شد و مرد جــــوان در حال قدم زدن در پارک بود.

پیرمردهایی که برای ورزش کردن به پــــــارک آمده بودند از کنارش عبور

می کردند. یکی از پیرمردها که نرم و آهسته می دوید به مرد جوان که

در حال قدم زدن بود نگاهی کرد و با شوقی عجیب پرسید:

-          سرحال به نظر میام، مگه نه؟!

-          بعله!

-          60 سالمه. روحیه ام چطوره؟

-          عالیه!

-          تو هم اگه مثل من هر روز بیایی ورزش کنی، شاد میشی.

-          سکوت.

پیرمرد ار مرد جوان با گفتن یا علی دور شد اما نمیدانست که مرد جـوان

از نیمه های شب تا به آن موقع در انتظار روشن شدن هوا، در معـــــابر و

پارک های شهر در حال قدم زدن بوده... حتی علی یارت گفتن او را هـــم

نشنید.

 

 

هر روز قاصدکها به خانه ام می آیند. نمی دانم از چه خبر می دهند.

شب سر بر بالشی از قاصدک می گذارم تا شاید خوابت را ببینم!