سال جدید


اینم از سال جدید!

روز اول =فوت یکی از اقوام! :(

خدا خودش بقیه سال رو به خیر بگذرونه!



شبی است بارانی ، مملو از رنجهای روزگار، مملو از قصه هائی که به آنها عادت کرده ایم و شاید این باران برای صیقل دادن آنها باشد.


امشب بام تمام خانه های شهر بارانی بود و همه را شست .


در شب بارانی به آسمانی زیبا نگاه کردم در درون صدائی می آمد و سعی در شنیدنش داشتم ، ولی نمی شنیدم، تمام تلاش خود را برای شنیدن می کردم ولی هر چه گوش می کردم هیچ چیز نمی شنیدم ، صدای رسا و بازی که شکوهی غمناک در دلم می آفرید، بوی خاک، صدای برگ، شرشر باران، سیل آب ، همگی صدائی داشتند، عقده های جدائی در دلم داغ داغ بود، صدا را نمی شنیدنم .


همه چیز را مرور کردم تا شاید صدا آشنا گردد اما باز هم هیچ و هیچ . با تمام صبوری از درون به بی قراری رسیده بودم و فقط اشکهایم با باران بر زمین می ریخت ، از تمام وجود فریاد می زدم ، فریادی که هیچ کس نمی شنیدش و سکوت شب را نمی شکست و چه سخت فریادی بود، فقط صدای باران بود و باران و صدائی را می فهمیدم که نمی شنیدم.


احساس عروج داشتم اما پاهایم در زمین بود و این صدا را بیشتر می کرد. صدای فلک را می شنیدم ، باور کن می شنیدم ، سراپا دوست داشتم در آنجا بودم ، شاید هم به دنبال جای تاریکی می گشتم که حرفی بزنم، در بین تمام هستی ، نیستی بر وجودم رخنه کرده بود.


کنار بوی خاک، صدای باران، صدای دخترکی که با پدرش صحبت می کرد، صدای پسری که با خود می خواند و گریه می کرد ، صدای  دیگری می آمد که نمی شنیدمش فقط احساسش می کردم.


برگی در زمین با باد این سو و آن سو می رفت، بی اراده، بدون تقدیر و شاید هم ستم دیده، نمی دانم چرا گریه می کردم ولی برایم زیبا شده بود و خود را بلندتر می دیدم، شمعی روشن کردم، شمعی که بی قرارتر از باد در پی رفتن بود. شمع می سوخت و می ریخت و من مردنش را میدیدم ولی کاری از دستم بر نمی آمد از ترس مرگش او را خاموش کردم ولی فهمیدم او را زودتر از آنچه برایش تقدیر شده بود کشتم چرا که شمع برای روشن شدن و مردن است نه برای خاموش بودن. اما او دیگر مرده بود چرا که کبریت من تمام شد.


صدا درون من بود و من نمی شنیدمش و فقط میدانستم که او هست. وه که چه باد ملایمی رخسارم را نوازش میداد و نزدیک تر از باد صدا بود و من نمی یافتمش، خوابیدم تا او را ببینم با صدای صدا خوابیدم...


خدا جوون ُ اگه میشه یه آرامش کوچولوی سفارشی برام بفرست!

نظرات 9 + ارسال نظر
هیلا یکشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 07:50 ق.ظ http://morteza82.tk

سال نو مبارک.
فوت یکی از اقوام تو سال نو . . .
نمیدونست خدا یه پست خونه هم داره

صبا یکشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 09:55 ق.ظ http://sabaa82.blogspot.com

سلام ما هم سال نو خوبی رو شروع نکردیم.

الی یکشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 11:08 ق.ظ http://elly-n-mb.persianblog.com/

salam shiva jan. vagean motasefam bekhatereh fot familetun. vali khob har kasi yek vagti dareh. eidetam mobarak. saleh khubi ro barat arezu mikonam. bazam be man sar bezan aziz. oh rasti be sitetun link dadam , lotan belinkin lol.

مهتاب یکشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 05:30 ب.ظ http://mooney.persianblog.com

بابالنگ دراز عزیز...سلام و سال نو مبارک....بابت فوت ایشون متأسف و متأثر شدم... این صدا صدای عشقه؟؟؟ در سال جدید شاد و موفق و سلامت و البته پر از آرامش باشید(من سال پر هیجان رو ترجیح میدم ولی چون خودتون خواستید این دعا رو کردم!!!)

مهدی یکشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 06:31 ب.ظ http://mahdifakoor.persianblog.com

سلام . از آشنایی با وبلاگ شما که هم نام یکی از محبوبترین داستانهای مورد علاقه منه خوشحالم . امید وارم سال نو بر شما مبارک باشه و همیشه شاد و موفق باشید.

[ بدون نام ] یکشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 07:17 ب.ظ

:)

roshanak

سپیده دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 12:03 ق.ظ http://dotchin.blogspot.com

فامیلتون مهدی فتحی که نبود خدا غریق رحمتش کنه در ضمن امسال برات اومد نداره...

سارا (سایبان عشق) دوشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 04:48 ق.ظ http://sayeban-eshgh.persianblog.com

سلام امید جون!
وقتی نوشته هاتو خوندم بی اختیار یاد تجربه های تلخ خودم افتادم!
سه سال متوالی....
سه تا عزیز!!
می تونم درکت کنم! می دونم سخته! می فهمم که چه حالی داری!
اما اون دوستی که گفته امسال اومد نداره....
اشتباه کردی عزیز من!
این ناشکریه!
امسالم سال خداست و اگه بهش امیدوار باشیم حتما سال پر برکت و خوبی میشه!
مگه نه که مرگ حقه؟؟
اگه نا شکری کنیم روح عزیزامون رنج میکشه!!
امید باید امیدوار باشی و به خدا توکل کنی! ایشالا امسالم سال خوبی میشه!
می دونی... من هنوزم مرگ اون عزیزام باورم نشده اما اجتناب نا پذیره! نه؟؟
سال اول دقیقا روز اول عید بود.... صبح رفتیم دیدنی بی بی..
چقد دوسش داشتم! همیشه پیشونیمو می بوسد و میگفت...تو بچه ی سید جعفری؟؟ منم لبخند می زدم و می گفتم .. آر بی بی!.... منو سلطان بیگم صدا می کرد خواهرم سحر رو رضوان بیگم!! ...
عصر همون روز زنگ زدن گفتن بیبی فوت شده! باورم نشد!
سال دوم... حاج عمو.. با اون چهره ی معصومش! با ریشای سفید بلندش و عصای قهوه ای رنگی که بهش تکیه میداد!
همیشه عید تا عید یه ۵ تومانی سکه عیدی میداد میگفت برکتیه! دعا خوندست!
واقعا هم برکت داشت... بادش به خیر!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 07:16 ب.ظ http://girl.blogsky.com

سلام.
قشنگ بود.موفق باشی
سال خوبی برایت ارزو می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد