گل سرخ و پیچک

ته یک باغ بزرگ گل سرخی شکفت آنقدر خوشبو و زیبا بود که همه ستایشش می کردند و می خواستند با او دوست شوند ولی گل سرخ فقط پیچک را می دید او هم حواسش پیش گل بود و سعی می کرد روز به روز به او نزدیک شود پیچک آنقدر به دور او می پیچید که سرگیجه می گرفت گل سرخ هم از این که دوستش برای همیشه پیش او می ماند خوشحال بود تا اینکه یک روز باغبان از آنجا گذشت گل سرخ زیبا را دید و جلو رفت اما بعد نگاهش به پیچک افتاد به چشمش زیبا نیامد و او را قطع کرد گل سرخ از شدت ناراحتی مریض شد گلبرگ هایش را یکی یکی از دست داد و او هم پیش دوستش رفت دوستی که آنقدر به فکرش بود.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد