طنین

به روی شط وحشت برگی لرزانم،
ریشه ات را بیاویز.
من از صداها گذشتم.
روشنی را رها کردم.
رویای کلید از دستم افتاد.
کنار راه زمان دراز کشیدم.

ستاره ها در سردی رگ هایم لرزیدند.

خاک تپید.
هوا موجی زد.
علف ها ریزش رویا را در چشمانم شنیدند:
میان دو دست تمنایم روییدی،
در من تراویدی.
آهنگ تاریک اندامت را شنیدم:
"نه صدایم
و نه روشنی.
طنین تنهایی تو هستم،
طنین تاریکی تو."
سکوتم را شنیدی:
" بسان نسیمی از روی خودم برخواهم خاست،
درها را خواهم گشود،
در شب جاویدان خواهم وزید."

چشمانت را گشودی :
شب در من فرود آمد.


برای تو که بهترینی !

 

 و چه تنها

ای درخور اوج ! آواز تو در کوه سحر، و گیاهی به نماز.
غم ها را گل کردم، پل زدم از خود تا صخره دوست.
من هستم، و سفالینه تاریکی ، و تراویدن راز ازلی.
سر بر سنگ ، و هوایی که خنک، و چناری که به فکر، و روانی که پر از ریزش دوست.
خوابم چه سبک، ابر نیایش چه بلند، و چه زیبا بوته زیست، و چه تنها من !
تنها من ، و سر انگشتم در چشمه یاد ، و و کبوترها لب آب.
هم خنده موج، هم تن زنبوری بر سبزه مرگ ، و شکوهی در پنجه باد.
من از تو پرم ، ای روزنه باغ هم آهنگی کاج و من و ترس !
هنگام من است ، ای در به فراز، آی جاده به نیلوفر خاموش



نشان عشق


به شوق آنکه به سوی تو نامه ای بفرستم
شبی سیاه چو زلف تو ؛تا سپید نشستم
نداد گریه مجالم:فتاد خامه ز دستم
میان آینه اشک:عکس تو را دیدم
که خنده بر لب و چشمی به سوی من نگران داشت
نشان مهر در آن نقش دلفریب ندیدم
 نگاه سوی من و دل جانب دگران داشت. 





 

 



باور کن !