ای خدای بزرگ، به من کمک کن
که هر وقت خواستم
درباره راه رفتن دیگری
قضاوت کنم،
قدری با کفش های او راه بروم.
هی فلانی زندگی شاید همین باشد؟
یک فریب ساده و کوچک.
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی خواهی.
من گمانم زندگی باید همین باشد ...
زخم خوردن
آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست
بی گمان باید همین باشد ...
زهرا
"تنها" آواره ای است پشت شیشه های فروشگاه
خیره به آنچه که توان خریدنش را ندارد.
"تنها" پناه جویی است که خاطراتش، دوستانش و خانه اش
را پشت سر باقی می گذارد.
"تنها"ستون پابرجایی است روی ویرانه های یک بنای فرو ریخته
و مادری که فرزندانش را از دست داده است
فرزندانی که دارویی برای دردهایشان نداشته اند.
"تنها" پنجره ای است بسته در میان هزاران پنجره باز !!!
به امید آن که هیچ تنها ای "تنها" نشه! آمین