بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.

صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.

به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.

و ابرها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندی



« دوستی جاودان است... »


نمیدونم الان که باهات حرف میزنم هستی یا نه.....به من گوش میدی؟
اما امیدوارم به اینکه بخونیش.

این روزا دلم خیلی هواتو میکنه.نمیدونم دلم برای توتنگ میشه،برای صدات،یاواسه حرفایی که میزنی ومی زنم وهیچکس دیگه نه میگه و نه می شنوه.

شاید یه روزی واسه همیشه از دستت بدم،و این دست من نیست.امامیخوام بدونم بین این همه حکمت و قانون جایی واسه یه تبصر? سه کلمه ای نبود...؟

اینو بارهااز تو و خودم و خیلیای دیگه سوال کردم.ابن چیزیه که بیش ازهرچیزاین زندگی روکسالت بارو «لج درآر» میکنه...

این روزا دلم خیلی هواتو میکنه.نمیدونم شاید هر وقت دلم میخواد از این خیابونا واین مردم فرار کنم ٬اینقدر نبودت رو احساس میکنم.هروقت دلم هواتو میکنه دیکه میدونم چـِمِه...

این اون موقعیه که میخوام از تمام چیزای سخت و تکراری فرار کنم.این مثل حل کردن یه مسأله ریاضیه،تا وقتی که روی کاغذ نیاریش حل نمیشه.

حالا میفهمم که تو فقط یه آدم نیستی،....تو یه تفکری،یه هوا که خیلی مواقع خلع های
ذهن و زندکی و احساس آدم وپـُرمی کنه...

تو...یه صدایی که بین این همه صدای تکراری و گوشخراش،یه ندا که بدی این گوش خسته ام
صدای آشناتو تشخیص میده.

تو... واما تو.... تو یه خاطره ای ،یه یاد ازخیلی روزا پیش که یادآوربهترین روزای زندگیه...اما نه،
این نیست اون چیزی که اینقدر مهمت میکنه.

تو...یه اصلی که من خیلی دوسش دارم.

تو شاید اون معنی زندگی باشی که خیلی از آدمایی که میشناسم فراموشش کردن.
تمام اینا کافیه واسه غصه خوردن...

تمام اینا کافیه واسه اینکه یاد اون تبصر? تصویب نشد? سه کلمه ای بیفتم که میگه:
« دوستی جاودان است... »


قطره !

من ، تو ، دوقطره در راه ...
من می اندیشم ، راهی تا دریا نمانده است ، فریاد میزنم : " کمی سریعتر ، آفتاب تند تبخیرت میکند "
دریا را میبینم ، نکند به دریا نرسم ، نکند خورشید مرا از دریا بگیرد ، حالا که به بزرگترین آرزویم میرسم .
کاش خورشید لحظه ای خاموش میشد ، حتی‌ فرصت ندارم که بایستم و تو را تماشا کنم .
...
تو می اندیشی ، دریا را پشت سر گذاشته ای ، فریاد میزنی : " اینجا هستم ، در افق ، جایی ‌که دریا تمام میشود "
راه افق معلوم است ، باید به خورشید خیره شوی و مستقیم بروی ، از دریا ؛ یا حتی ‌سوار بر باد ، فرقی نمیکند .
...
و من حرکت میکنم ، سوار بر امواج ، دریا طوفانی ‌است . تنم زخمی سنگ لاشه های ساحل .
باد آرام نیست ، سوارش میشوی ، اما این که سوی‌ ساحل میوزد ...
...
من از این امواج میگذرم ، سخت است ، اما شیرین .
فقط ...
فقط نمیدانم تو چگونه این امواج را پشت سر گذاشته ای ، نکند تن تو نیز زخمی سنگ لاشه ها شده باشد .


زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد !!!

باید خودم باد را متقاعد کنم که نوزد

 

          باید خودم حرمت کلبه ام را به دریا گوشزد کنم

 

زمین جای خطرناکی است

  

                 و کسی که باید بیاید

                            

                                همیشه دیر می آید.......

زندگی !



زندگی آب روان وگذران است
زندگی جویباری است که اعمال ما درآن جریان دارند
و این ما هستیم که مسیر جویبار زندگیمان را باید مشخّص کنیم
مسیری که در واقع مبیّن مسیر تمام کارهای ما خواهد بود
ولی چه بسیار زمانهایی است که ما این مسیر را تعیین کرده ایم ولی به خاطربرخی موانع ، حرکت در آن مسیر برای ما بسی دشوار است .
البتّه موانع موجود مسلّماً همیشه از سوی ما نیستند و بسیاری اززمانها تمام تلاش ما معطوف به حلّ و برطرف ساختن آنهاست .
بسیاری ازموانع ومشکلات که به فرض درمسیر عشق وجود دارند مسایلی است که از خود ما ، طرز تفکّر واندیشه ما ناشی می شود.
اینکه نتوانی میزان مهروعلاقه ات را به او که درنگاهت بهترین و زیباترین است ابراز کنی مشکل کوچکی نیست عشق زیباست امّا یک سویه بودن آن مسأله ای متفاوت است که فقط شاید یک عاشق آن را درمی یابد البتّه در واقع مهمترین مشکل این است که دلت می خواهد نظر واقعی اورابدانی امّا باتوجّه به شرایط جاری امکانش برایت فراهم نیست و چه بسیارزمانهایی که به بن بست در برخورد با مسایل می رسی ونمی دانی چه کنی واز چه کسی راهنمایی بخواهی یا به چه کسی اعتمادکنی اینها چیزهای کوچکی نیستند که به را حتی از کنارآنها بگذری آن هم زمانی که عاشق باشی .
گاهی واقعاً ازانجام هرگونه واکنشی عاجز می مانی اینجاست که شاید باید قدرت صبر وشکیبایی وتحمّل سختیها در خویش را آشکار سازی البتّه باز هم نکته مهمی وجوددارد وآن اینکه
اینجا سخن از عشق است
اینجا دیگر آن خود همیشگی نیست که می خواهد به مقابله با مشکلات بپردازد
اینجا یک عاشق است که می خواهد مبارزه کند و
سخن بگوید
سخن از دلدادن ودلدادگی
سخن از حسّی شاید غریب
سخن از او
سخن از دوست داشتن
سخن از میل ورغبت به سوی او
و سرانجام اینکه
تمام وجودت دیگر به ظاهر مال توست
امّا ، این ، حقیقت نیست
ودر حقیقت تو دیگرتونیستی
بلکه تو ، او هستی
حتّی اگر که قدرت بیان محبّت را نداشته باشی
حتّی اگر نمی توانی بیان کنی که دوستت دارم
حتّی اگر ظاهرت را باز به گونه ای متفاوت جلوه گر سازی
باز تمام وجودت از حقیقتی دیگر سخن خواهند گفت
حقیقتی که تمام هستی تو با آن درآمیخته است
حقیقتی که نباید از آن هم فرارکنی
وآن چیزی نیست مگراو
عشق به اوست که تورا این گونه ساخته است
ودرنتیجه باز هم به خودت تعلّق نخواهی داشت .
وامّا...
روز و شب می گذرد تا من پس از زمانی بس طولانی باز حداقل صورت زیبایت راببینم
نمی دانم تا کی می خواهی با من این گونه باشی ؟
تا کی می خواهی این دلم را درغم عشقت ببینی ؟
تاکی باید غم تنهایی را دروجودم حبس کنم ودروازه های دلم را به روی دیگران ببندم ؟
تا کی باید به گذرزمان بیندیشم ومنتظر بمانم ؟
تا کی باید افسوس بخورم وآه ازدل برآورم آهی که تنها خودم آن را حس کنم ودیگران آن را درک نکنند؟
تاکی...؟؟؟
ولی من در هرصورت تمام رنجها را به جان می خرم
به امّید رسیدن به لبخندی ازسوی تو، به عشق تو ، به عشق وصال تو .
امّیدوارم که به این مهم هرچقدر هم اگر سخت باشد برسم ودر راه رسیدن به تو هیچگاه از سعی وکوشش دست برنمی دارم .
فقط خدایا
به من نیروی مقابله با سختیها را عطا کن . به من صبر و بردباری عطا کن ومرا هرروزامیدوارترازدیروزساز