تو ریختى به شکل آب به روى چشمهاى خواب
و من پریدم از خودم میان قطرههاى آب
تو چون نسیم در وزش به سطح گیسوان من
و من کبوترى شدم اسیر پنجه عقاب
بیا درون قلب من کمى مرا تکان بده
و فکر کن که کودکم به روى دستهاى تاب
شود که در تو حل شوم؟ سؤال بىجواب من!
بیا به حرمت دلم بده به پرسشم جواب
بیا نشان بده فقط تو در وجود من کمى
تویى که از تو غافلاند تمام شعرهاى ناب
و عاجزم ز خواندنت که مثل ابر مبهمى
مرا فقط به نام کوچک خودم بکن خطاب
چه اشتیاق مبهمى که بىتو باز زندهام
کنون که بسته بختمان به پاى هردومان طناب
بیا درون قلب من کمى مرا تکان بده
بیا به حرمت دلم بده به پرسشم جواب!
....................................................................................................................................
خدایا من...!!!!!!!!
شیشه پنجره را باران ......!!!!!!
حرفها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟
در کجا هستی نهان ای مرغ؟
زیر تور سبزهای تر
یا درون شاخه های شوق؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادراک بال و پر؟