هلال ماه

یه شب که همه خواب خواب بودن، یواشکی کفشهاشو درآورد و رفت لب پشت بوم. با شیطنت به ماه نگاه کرد. دلش میخواست این زیبا رو فقط مال اون باشه! ماه ترسیده بود برای همین هم چند تکه ابر رو به روی خود کشید تا شاید از ترسش کاسته بشه. صدای بالا اومدن یک آدم از نردبون تنها صدایی بود که توی اون شب تاریک ماه میشنید. اون اینقدر از این نردبون بالا رفت تا به ابر ها رسید.ابر ها رو با دستش پاک کرد دید قرص ماه توی این شب تاریک میدرخشه. حسودیش شد و رفت تا اون رو مال خود کنه. پرید رو ماه تا اونو بگیره ولی ازش سور خورد و افتادش روی ابرها. صدای خنده ستاره ها رو میشنید که به اون میخندیدن. از اینکه مورد تمسخر قرار گرفته بود عصبانی شد. توی اون شب تاریک برق چاقویی که از جیبش در آورده بود، کابوسی برای ماه بود! سعی کرد اونو از آسمون ببره و به پایین بندازه. اما نتونست اونو کامل ببره و فقط بخشی از اون رو برید و به پایین انداخت. ماه دو تکه شده بود، تکه ای در آب حوض و تکه ای در آسمان...

راه زندگی...........

پایان راه نزدیک است. مثل همه راه ها و بی راهه ها! توی این زندگی بعضی راه ها مستقیم اند و بعضی کج، بعضی سربالایی و بعضی سرازیری، بعضی پهن و بعضی باریک. ولی به هر حال این راه ها به مقصد میرسند. مقصدی که همان مبداُ اولیه است. همه باید این دور را بزنند. بعضی ها با زرنگی از بیراهه میروند و در این دنیای راه ها گم میشوند، بعضی ها هم از ترس گم شدن به عقب میروند و به دره سقوط می کنند، دره ای که عمق آن به اندازه کل تاریخ است. دوستانی در این راه داریم، دوست خود و دشمن دشمن تو، هر دو دوست تو هستند. دوست دشمن تو و دشمن تو نیز دشمن تو! هر از چندی احساس میکنی که از این منزل عبور کرده بودی. تکراری در کار نیست، این راز آفرینش است. در میان راه دستی بگیر، شاید همان دست، دست تو را نیز گیرد. به پایین که نگاه میکنی به خستگان لبخند نزن، چرا که بالاسر تو لبخندی تو را مینگرد. هر از گاهی بایست و به عقب نگاهی انداز، نگاهی تا اعماق خاطرات گذشته. حال چشمت را ببند و با آن خاطرات زندگی کن. چشمت را که بگشایی راه ها و چهار راه هایی را می بینی که دیروز به آنها نیم نگاهی هم نینداختی! ولی حالا باید یکی را انتخاب کنی. انتخابی سخت به اندازه سرنوشت. یکی را بر میگزینی و از این به بعد باید در دو راه گام نهی. یکی راه خودت و دیگری راهی که به دنبال آن میروی!!!

فقط زمانی خواهم رفت

که تو بگی برو ............................................

 یک طرف ماجرای یک عاشق و معشوق در سال 2002، طرف دیگر ماجرای همان دو نفر در قرن   ها پیش، در روزگاران سلحشوران افسانه ای...
  وقتی دختر و پسر امروزی دارند برای یکدیگر میل می زنند، قدیمی ها زیر نور شمع نامه می  نویسند... وقتی این دو دارند زور می زنند که از خیابان عبور کنند، قدیمی ها از روی یک رودخانه درحالی که خورشید درخشان احاطه شان کرده، می گذرند...

وقتی امروزی ها در یک کافی شاپ توی سر و کله هم میزنند و دعوایشان میشود و با هم قهر می کنند و به این ترتیب فراق را تجربه می کنند، معشوق قدیمی در یک نمای با شکوه، عاشق را راهی جنگ می کند و در انتظارش می ماند...
وقتی این دو درحالی که حالشان از هم گرفته شده، پشت به کارخانه ای نشسته اند که دود دودکش هایش، پشت سرشان هلالی درست کرده، عاشق و معشوق متعلق به قرن ها پیش، زیر طاق نصرتی که با برگ های سبز، هلالی شبیه همان دود دودکش درست شده نشسته اند و...

واقعا خوش به حال قدیمی ها............ به ویژه بعد از اتفاقات این چند شب اخیر

تقدیم به عشق

                             

                                تو را سزد که یاسها نثار مقدمت کنم

                               چرا که هر نگاه تو مرا ترانه می کند

                              صدای تو برای من طنین گرم زندگی است

                               نسیم سبزپوش تو مرا جوانه می کند

                               تویی امید زندگی،کلام سرخ شعر من

                                پیام عاشقانه ات مرا روانه می کند

                                بیا برای یودنم،دوباره شعر نو بخوان

                                چرا که قلب ساده ام تو را بهانه می کند

                                خیال با تو بودم اگر چه بود مصرعی

                                 تمام بیت های من تو را نشانه می کند

                                 هوای باغ سینه ام پر از شمیم غنچه هاست

                                  دلم در این میان فقط تو را فسانه می کند

                          تقدیم به عشق

                                                                      شاعر : مژگان کریمی