یک بالش بزرگ ردیف ستارگان
در دوردست حفره ی تاریک آسمان
سو روی ماه-بالش ناز-گذاشت و
دختر به خواب رفت کنار ستارگان
اصلا چه ساده است الفبای آب و نان
خوابید .خواب دید که عاشق شده است بعد
یک جامه ی سپید آینه و شمعدان
در خواب پیر شد نه! مادر بزرگ شد
در چشم های میشی یک دختر جوان

خورشید خنده ای زد بالش کشیده شد
از خواب پرید دخترک با لکنت زبان


سلام

شدم مثل یک کلافه سردر گم !!!!!!!!!!

کلافی که هر روز ۱ گره به اون اضافه میشه !




*می گن که بعد‌ از‌ این همه‌ عاقل شم‌ و رهات کنم . می گن تو قلبمی ولی ، باید یه‌ جور جدات‌ کنم * *

خدا‌ کمک کنه‌ که من‌ یه‌ جور فراموشت کنم . من قطره‌ قطره‌ آب‌ میشم‌ ، تا‌ تو رو خاموشت کنم * *

جدایی هر‌غمش‌ هزارتا بخشه‌ . دل‌ میسوزونه ، مثه‌ آذرخشه‌ * *

تصورش خب‌ مشکله‌ ، که ما‌ کنار هم‌ باشیم . نمی رسیم‌ به‌همدیگه ، تلخه‌ولی‌ حقیقته *

???


*می گفت: خدا رو شکر که دیدمت، داشتم منفجر میشدم، همش دنبال کسی بودم که باهاش حرف بزنم...

میگفت: دوستش داشتم، شب و روز به فکرش بودم، اگه یه شب بهش زنگ نمیزدم و صداش رو نمی شنیدم، دنیا برام تیره و تار بود، همیشه اضطراب داشتم...

میگفت: اگه یه شب بهم قول میداد که زنگ بزنه ، همش منتظر صدای تلفن بودم، حتی اگه توی خواب ? پادشاه بودم، ولی می شنیدم و بیدار میشدم...

میگفت: اگه زنگ زدنش دیر میشد، حتما دق میکردم، حتما فکر میکردم که اتفاقی افتاده، حتما فکر میکردم، منو دوست نداره...

میگفت: هر موقع که میخواست زنگ بزنه، همه چیز توی دنیا برام مثل صدای گوشی تلفن میشد... اون لحظه صدای تلفن دلنوازترین و آرامش بخش ترین صدای دنیا بود...

میگفت: اونی نبود که میخواستم، از اولش هم ازش بدم می اومد، هر وقت میدیدمش حس میکردم که چقدر ازش بدم میاد و چقدر این، اونی نیست که من میخوام، اما عاشقش شدم، دست خودم بنود، زهرا باور کن...

میگفت: زهرا نمیدونی چقدر برای خودم خیالات بافته بودم، چقدر همیشه به فکرش بودم، چقدر دوستش داشتم و برام عزیز بود، هر جا اسمش و میدیدم، یا رد پایی ازش، اندازه یک دنیا خوشحال میشدم...

میگفت: اون رفت زهرا... خودش بهم گفت که میره، خودش بهم گفت که فراموشم کن... به همین راحتی...

میگفت: دارم میمیرم زهرا، حس میگنم دیگه توی دنیا چیزی وجود نداره که بهش دل خوش کنم... میگفت میخوام خودم رو بکشم زهرا، چرا من اینجوری شدم

باور




باورم نمی کنی ای تمام باورم
مثل ماهی غزل در غمت شناورم

در شب خیال تو می تراود از قلم
واژه های عاشقی بر خطوط دفترم

روی نبض لحظه ها غرق غصه مانده ام
آه سرد آینه می کند مکدرم

حرمت غرور من بی صدا شکسته شد
حرمتی که سایه بود بر فراز پیکرم

قسمتم ز عاشقی نم نم ترانه هاست
انتشار عاشقی در کویر خاطرم

با نگاه سرد تو در غروب انتظار
می چکد ستاره ها از ذو چشم باورم

ققنوس من بالی بزن خاکسترم را
شاید بیابم شوق پرواز پرم را

در ذهن خود پیچیده ام مانند پیچک
دستی بزن این پیچ پیچ باورم را

لنگر می اندازم خودم را روی چشمش
شاید ببیند لحظه ای چشم ترم را

اما نمی بیند نمی خواهد ببیند
آرامش این کشتی بی لنگرم را

گفتی غزل((گفتم))ولی باید بسوزم
این پاره های زخم پوش پیکرم را

شاید که ققنوس غزل هایم بروید
شاید بیابم شوق پرواز پرم را