میگن سال تحویل که سر کار باشی یعنی همه سال رو سر کار هستی!!
مزیت کار جدید و از اون مهم تر شب کار بودن توی این ایام اینه که روزها به بهانه
شب کار بودن خوابی و شب ها هم که سر کاری! این یعنی معاف از دید و بازید
با چهره هایی که اشتیاق نداری ببینی!
نیم ساعت دیگه باید برم سر کار و الان دارم در خلوت خانه آهنگ تیتراژ ابتدایی
سریال سالهای دور از خانه رو گوش میدم... سریالی که حدود 17 18 سال پیش
به خاطر همراهی با خواهرهای بزرگ شبانه به پای تلویزیون سیاه سفید و 14
اینچ میخکوب میشیدم.. یادش بخیر... اوشین ...ریوزو...
اون موقع ها دو سه تا سریال رو بورس بود...
ارتش سری ، سالهای دور از خانه، جنگجویان کوهستان...
اینا هم مخصوص کودکان بود ... بادبان های بر افراشته ، جک هالبرن، سیلاس ...
اینا هدیه عزیزی هست که الان در کنار ما نیست .. مهدی نیک خواه... یادش گرامی.
روحش شاد. رازهایی رو برام بازگو کرد که نمی تونم اینجا بیان کنم. امیدوارم که اگه
الان روحش اینجا رو میخونه در آرامش باشه و در حال لبخند :)
هر زمان که به آهنگ های ارسالیت گوش میدم بی اختیار گریه میکنم. مرسی.
یادش بخیر...
پ.ن عجله ای شد و خیلی از حرفا نگفته باقی موند. امیدوارم سال ۸۶ سال خوبی
براتون باشه.
امشب چقدر خوابم می یاد ....من همیشه شبا بیدار هستم اما نمی دونم چرا امشب
این طوری شدم .....
مجبورم بنویسم تا خوابم نبره امید نگفتی سر چه کاری رفتی ...می خوای ازدواج کنی..
کجا زندگی می کنی برادر خواهر داری یا مثل من تنها هستی می دونستی اسم
قشنگی داری
امید من داره حالم خراب می شه دارم همین طور چرت و پرت می نویسم دیشب باید
می رفتم بیمارستان اما به خاطر تو گفتم فردا صبح می رم یه عالمه بهانه اوردم .....
سرطان همه ریه هام رو گرفته دیگه این اخر داستان منه اگه جواب میل رو بدی دیگه
کسی نیست بخونه کاش امشب بودی
می دونم الان خوابی اما من مثل همه شبای عمرم بیدارم امشب هم به خاطر تو
هر موقع خواستی دل من شاد بشه با یه بچه بازی کن اگه خواستی منو ببوسی بچه ها رو ببوس
یادت باشه اگه یه روز خودت بچه داشتی قصه ی پینوکیو رو بهش بگو بگو مواظب گربه ننه و
روباه مکار باشه
بگو از کجا اومده بهش بادبادک هوا کردن یاد بده نذار تنها بمونه دیگه نمی خواد بهم جواب بدی
تو می دونی چند روز دیگه به عید مونده امشب چرا تموم نمی شه خیلی خوابم می یاد باید
بیدار بمونم
فردا هر چقدر دلم بخواد می خوابم عوض همه شبا که بیدار بودم برای همیشه می خوابم
دیگه خس خس اذیتم نمی کنه دیگه مجبور نیستم همش قرص بخورم فردا هر چقدر دلم بخواد
می خندم
دوازده ساله نخندیدم اخه نمی تونستم دیگه از دست این کپسول لعنتی خسته شدم
اونم از دست من راحت می شه بلاخرم من نفهمیدم درد من چی بود یکی گفت سرطان دارم یکی
گفت تو ناقصی
همشون برا دلخوشی من بود من میدونم چه دردی دارم دلم برا خدا تنگ شده من حرف پدر جپتو
رو گوش نکردم
فرشته ی مهربون رو اذیت کردن اما از فردا دیگه چوبی نیستم یه بچه ی واقعی می شم دیگه
چوبی نیستم
از فردا چوبی نیستم چوبی نیستم من چوبی نیستم میدونستم فرشته ی مهربون ارزوی من براورده
می کنه می دونستم
امید خوابم می یاد دیگه نمی تونم بشینم پا هام داره سرد می شه اینجا چقدر سرده فقط یه آهنگ
مونده باید بفرستم
من خیلی سردمه خدا فقط همین یکی نمی دونم چرا این همه طول می کشه فرستادن اهنگا رو
می گم ف قط یکی مو نده
فکر کن م دارم هذیان می گم دهنم پر خون ش ده نمی تونم ب ریزم بیرون باید قورت ش بدم
وا ی خدا چ ه بده
امید منو ببخش سرف ه ها راحتم نمی ذارن نمی دونم از من چی م ی خوان شاید نتو نم اخر یش
رو برات بفرست م مواظب خ ودت با ش
منو ببخش
چه دیر تو رو شناختم همه خاطراتم رو به تو می سپارم مواظبشون باش اونا
چه تقصیری دارن تو باید منو فراموش کنی سال نو داره می یاد باید خوشحال
باشی بهت گفتم اگه اهنگام تموم بشه کار من هم تمومه دیدی اشتباه نکردم
مواظب پینوکیو باش سرند پیتی رو دوست داشته باش نا خدا اسماج درسته
که شیطونی می کنه اما فقط دلش می خواد بره جزیره ی نا شناخته همین هر
روز منتظر پت پستچی باش حنا و بابا لنگ دراز هر دوشون تنها هستن خونه ی
مادر بزرگه همیشه قصه تازه ای داره مسافر کو چولو هر شب می یاد تا دلت رو
شاد کنه واتو واتو هم می تونه دوستاش رو صدا کنه تنها نباشی ویتی کمان
مامور مخصوص حاکم بزرگه بهش اعتماد کن اما رابین هود عزیزم اون همیشه
کنار فقرا هست تا داروغه ی بدجنس اذیتشون نکنه جک هالبرن و سیلاس
براشون زوده این همه ماجرا جوئی دارکوب زبله با بنر رویای باغ در نیمه شب
همه و همه رو به تو سپردم همه ی روز هائی که خونه بودم همه این دوازده
سال مراقبشون باش مراقب معصومیت خودت نکنه از دست بدی اون وقت
نمی تونی بیای پیشم!
مواظب باش دیگه پاکشون نکنی چون دیگه نیستم برات بفرستم ...
دیگه داره تموم می شه....امید منو ببخش ...امروز آخرین شبی که خونه هستم
کامپیوتر خوبم تو هم منو ببخش خیلی اذیت شدی خیلی شبا با من بیدار موندی
دیگه تو هم از دستم راحت می شی دلم برات می سوزه در اتاق می بندن تو تنها
می مونی تو این خونه بزرگ دیگه صدای خس خس نفسم شنیده نمی شه موبایل
بیچاره ی من .......هیچ وقت زنگ نخوردی اخه کسی منو نمی شناسه تو هم تو
این اتاق تنها می مونی ...شاپرکم دلم برات تنگ می شه ....پنجره ها دیوارا
خدا حافظ دیگه بهانه های من نمی شنوین دیگه نگاهم رو تحمل نمی کنین ..
چنار عزیزم منو ببخش نتونستم بمونم بیدار بشی اما نگران نباش بابا می خواد
همه جا رو خراب کنه یه خونه دیگه بسازه می دونم می خواد تو رو قطع کنه جای
تو می خوان خونه بزرگ بسازن تو هم راحت می شی از دست این مردم
خدا کی صبح می شه..
جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست. لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه
جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکـــــــــزی پیش می گرفتند مشغول شد.
او به دنبال دختری می گشت که چهــــره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت
دختری با یک رز ســـرخ. از سیزده مـــاه پیش دلبستگی اش به او آغاز شــده بود. از یک
کتابخــــانه مرکزی فلــــوریدا با برداشتن کتابی از قفـــسه ناگــــهان خود را شیــــفته و
محسور یافته بود. امـــــــا نه شیفته کلمات کتاب بلکـــه شیفته یادداشت هایی با مداد
که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لــــطیف از ذهنی هشیــــار
و درون بین و باطنی ژرف! در صفحه اول جان توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
دوشـــــیزه هالیس می نل. با اندکی جست و جو و صــــرف وقت او توانست نشـــــانی
دوشیزه هالیس را پیدا کند.
جان برای او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامــــه نگاری
با او بپردازد. روز بعد جان سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهـــــــــانی دوم
عـــازم شود. در طول یکســــال و یک ماه پس از آن دو طــــرف به تدریج با مــــــــکاتبه و
نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامـــــه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی
حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
جان درخواست عکــــــــس کرد ولی با مخالفت میس هالیس روبرو شد. به نظر هالیس
اگر جان قلبـــــاً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای اون چندان
با اهمیت باشد. وقتی ســـرانجام روز بازگشت جان فـــــرا رسید آن ها نخستین دیــــدار
ملاقات خود را گذاشتند.
7 بعد از ظهر در ایستــــــگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود تو مرا از روی رز سرخی
که بر کلاهم خواهم گــــذاشت خواهی شناخت! بنــــــابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر
جان به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را
هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زیان جان بشنوید :
زن جوانی داشت یه سمت من می آمد بلــــند قامت و خوش اندام. موهای طلایی اش
در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمانش آبی به رنــگ آبی
گل ها بود و در لباس سبز و روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد.
من بی اراده به سمت او گام برداشتم کاملا بدون توجـــــه به این که او آن نشان گل رز
سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکــی به او نزدیک شدم. لب هایش با لبخنـــد پرشوری
از هم گشوده شد اما به آهستـــگی گفت ممـــکن است اجازه بدهید من عبـــور کنم؟
بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقـــــریبا
پشت سر آن دختر ایستاده بود.
زنی حدود 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیز کلاهش جمع شده بود. اندکی
چاق بود و مــچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جای گرفته بود. دختــر
سبـز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دو راهی قرار گرفته ام از
طرفی شوق تمنایی عجــیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از ســـــویی
علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه محسور کرده بود به ماندن
دعوت می کرد.
او آن جا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیــــده اش که بسیار آرام و موقر به نظر
می رسید و چشمانی خـاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید
راه ندادم. کتاب جلد چرمـــی آبی رنگــی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من
به حساب می آمد. از همان لحـــظه دانستم که دیگر عشقـی در کار نخواهد بود. امـــــا
چیزی بدست آورده بودم که حتـــی ارزشش از عشـــق بیشتر بود. دوستی گرانبـــها که
می توانستم همیشه به او افتخار کنم. به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای
معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم تلخی ناشی
از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم.
از مــــلاقات با شما بسیار خوشحالم. من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیـــــزه
می نل باشید. دعوت مــــرا به شـما بپذیرید. چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده
شد و به آرامی گفت: فرزندم اصــلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جـــوان که لباس سبز
به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذاشت از من خواست که این گل رز را بر روی کلاهـم
بگذارم و گفت: اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ
آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است!
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست! طبیعت حقیقی یک قلــــــب تنها
زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.
به من بگو که را دوست می داری و من به تو خواهم گفت که چه کسی هست؟!
مهدی نیکخواه عزیز!
+ The300movie , 300themovie , 300themovie, Warner Bros 300themovie
بمب گوگلی!