آنشرلی با موهای قرمز

 

«اللهم لا اله الا انت ، سبحانک و بحمدک رب ظلمت نفسی فاغفرلی انک خیر الغافرین »

 

خدایا! معبودی جز تو نیست ، تو پاک و منزه هستی ، تو را ستایش می کنم ، من به خود

ستم کردم ، مرا ببخش که تو بهترین بخشندگان هستی.

 

 

 

 

آنشرلی با موهای قرمز یادتونه که؟

من که خیلی  فیلمش رو دوست داشتم …..

آهنگ فیلم فوق العاده بود. مخصوصا با صدای نصراله مدقادچی  اون اولش…

از اینجا می تویند آهنگ رو داونلود یا گوش کنید.

البته با صدای خواننده  ….

 

اینم از متن شعری که می خونه!

 

 

 

 

WO wo wo wo wo wo oh

 

 I feel so unsure as I take your hand

 

And lead you to the dance  floor

 

As the music dies Something in your eyes 

 

Calls to mind a silver screen

 

And all its sad goodbyes

 

I’m never gonna dance again

 

Guilty feet have got no rhythm

 

Tought it’s easy to pretend

 

I know you’re not a fool

 

I should’ve  known better than to cheat a friend

 

And waste the chance that I’ve been given

 

So I’m never gonna dance again

 

The way I danced  with you oo oo ho oh

 

Time can never mend

 

 The Careless whispers of the good friend

 

To the heart and mind ignorance is kind

 

And there’s no comfort in the truth

 

Pain is all you’ll find

 

 

 

I’m never gonna dance again

 

Guilty feet have got no rhythm

 

Tought it’s easy to pretend

 

I know you’re not a fool

 

I should’ve  known better than to cheat a friend

 

And waste the chance that I’ve been given

 

So I’m never gonna dance again

 

The way I danced  with you oo oo ho oh

 

Living without your love

 

Tonight the music seems so loud

 

I wish that we could lose this crowd

 

Maybe it is better  this way

 

We’d hurt each other with the things We want to say

 

We could have been so good together

 

We could have lived  so good together

 

We could have been this dance forever

 

 

But now

                  who’s gonna dance with me
 

Please stay!

 

 

Now that you’re  gone

 

Was what I did so wrong  That you had to leave me alone

 

 

 

بی قرارم ، بی قرار لحظه های ناب تنهایی ، بی قرار بهانه ای برای گریستن ،

کاش سنگی از واژه ها شیشه سهمگین سکوتم را در هم می شکست .

کاش فقط یک بار آسمان بود ، من بودم و باران و شعری می سرودم

به بی قراری باران بهاری ، کاش ...

 

 

 

التماس دعا

سال جدید


اینم از سال جدید!

روز اول =فوت یکی از اقوام! :(

خدا خودش بقیه سال رو به خیر بگذرونه!



شبی است بارانی ، مملو از رنجهای روزگار، مملو از قصه هائی که به آنها عادت کرده ایم و شاید این باران برای صیقل دادن آنها باشد.


امشب بام تمام خانه های شهر بارانی بود و همه را شست .


در شب بارانی به آسمانی زیبا نگاه کردم در درون صدائی می آمد و سعی در شنیدنش داشتم ، ولی نمی شنیدم، تمام تلاش خود را برای شنیدن می کردم ولی هر چه گوش می کردم هیچ چیز نمی شنیدم ، صدای رسا و بازی که شکوهی غمناک در دلم می آفرید، بوی خاک، صدای برگ، شرشر باران، سیل آب ، همگی صدائی داشتند، عقده های جدائی در دلم داغ داغ بود، صدا را نمی شنیدنم .


همه چیز را مرور کردم تا شاید صدا آشنا گردد اما باز هم هیچ و هیچ . با تمام صبوری از درون به بی قراری رسیده بودم و فقط اشکهایم با باران بر زمین می ریخت ، از تمام وجود فریاد می زدم ، فریادی که هیچ کس نمی شنیدش و سکوت شب را نمی شکست و چه سخت فریادی بود، فقط صدای باران بود و باران و صدائی را می فهمیدم که نمی شنیدم.


احساس عروج داشتم اما پاهایم در زمین بود و این صدا را بیشتر می کرد. صدای فلک را می شنیدم ، باور کن می شنیدم ، سراپا دوست داشتم در آنجا بودم ، شاید هم به دنبال جای تاریکی می گشتم که حرفی بزنم، در بین تمام هستی ، نیستی بر وجودم رخنه کرده بود.


کنار بوی خاک، صدای باران، صدای دخترکی که با پدرش صحبت می کرد، صدای پسری که با خود می خواند و گریه می کرد ، صدای  دیگری می آمد که نمی شنیدمش فقط احساسش می کردم.


برگی در زمین با باد این سو و آن سو می رفت، بی اراده، بدون تقدیر و شاید هم ستم دیده، نمی دانم چرا گریه می کردم ولی برایم زیبا شده بود و خود را بلندتر می دیدم، شمعی روشن کردم، شمعی که بی قرارتر از باد در پی رفتن بود. شمع می سوخت و می ریخت و من مردنش را میدیدم ولی کاری از دستم بر نمی آمد از ترس مرگش او را خاموش کردم ولی فهمیدم او را زودتر از آنچه برایش تقدیر شده بود کشتم چرا که شمع برای روشن شدن و مردن است نه برای خاموش بودن. اما او دیگر مرده بود چرا که کبریت من تمام شد.


صدا درون من بود و من نمی شنیدمش و فقط میدانستم که او هست. وه که چه باد ملایمی رخسارم را نوازش میداد و نزدیک تر از باد صدا بود و من نمی یافتمش، خوابیدم تا او را ببینم با صدای صدا خوابیدم...


خدا جوون ُ اگه میشه یه آرامش کوچولوی سفارشی برام بفرست!

سال نو خوبی داشته باشید.





نکته: عکس رو کوچیک کردم! چون دوستای زیادی گفتن که نمیتونن ببیننش!


امیدوارم همه دوستان سال خوب و سرشار از موفقیت داشته باشند ..


یه شعر :

یوسفم ، سلام دوباره خونه بوی تو گرفته    

از شمیم بوی عطرت غم و غصه ام برفته

 

یوسفم ، بیا که امشب شب جشن شادیمونه

چادر شب عروسی سرمه بین همونه

 

یوسفم من به این حرفها عادت دیرینه دارم

چه غم از طعنه مردم ، من تو رو تو سینه دارم

 

بذار این مردم بد عهد فکر کنن که من دیوونم

آخه این مگه گناه که می خوام پیشت بمونم

 

بذار امشبم با عکست دلمو راضی کنم باز

بذار امشبم یه بلبل بخونه واسم یه آواز

 

بذار این بشقاب خالی باشه هر شب توی سفره

تا اگه اومدی یک روز ، نمونی یه وقت گرسنه

 

بذار این چشم های خسته باز در انتظار بمونه

نکنه باور کنن که نمی آیی دیگه به خونه

 

بزار این سنگ مزارت ، رنگ کهنگی بگیره

من باور نمی کنم که مرغ عشق من بمیره

 

بذار این قلبای سنگی دلشون واسم بسوزه

بذار فکر کننن که این حرف یکروزه و دوروزه

 

بذار این صورت زردو سرخ کنم بازم با سیلی

تا بدونن همه مردم که اینه مرام لیلی

 

بذار این بارون چشمام مثل نوبهار بباره

آخه باز یک سال گذشته ، امروز اول بهاره

 

به دلم افتاده امسال ، سال آخر فراق

دیگه یوسفم بیادش ، گلی که شکسته ساقه

 

بذار این روزها و ماهها بیان و برن مرتب

اما من می گم که دیگه یوسفم میادش امشب ...

 

 

                                                           بسیج دانشجویی خواهران دانشگاه ....

 

یه آهنگ :

آهنگ آلفا


سخنی با دخترکان بهار :

 

دخترکان بهار ، از هر نسلی ، باید بدانند که در زندگی هزار و یک راه  هست . ولی

برای خوشبخت شدن باید راه راست را انتخاب کرد . باید از دشت ها گذشت ، از کوهها

، تپه ها ، از دره های عمیق رد شد ، باید در راه مواظب چاه های قشنگ و چاله های

عمیق بود . باید مواظب بود توی مه گردنه ها گم نشد ....

 

و راستی

           باید تو چشمه های جهان

                                   مراقب چشمها بود.






فصل رویش محدود است 
                                  اگر نرویی ُ‌دیگر نمی رویی



خدایش با او صحبت کرد!





خدایش با او صحبت کرد ....

خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»

پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»

خدا لبخندی زد و پاسخ داد:

« زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»

من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»

خدا جواب داد....

« اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»

«اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»

«اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند»

«اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....

سپس من سؤال کردم:

«به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»

خدا پاسخ داد:

« اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»

« اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»

«اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»

« اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»

« یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»

« اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»

« اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»

« اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»

باافتادگی خطاب به خدا گفتم:

« از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»

و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»

خدا لبخندی زد و گفت...

«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»

« همیشه»

 این متن جالب رو توی یه میلی که برام فرستاده شده بود دیدم :)


حقایق تلخ :

 

 توی این چند روزه کارم شده بود فرش شستن و خونه تکونی ! کمک ....

نمیدونم چرا اصلا از اومدن عید خوشحال نیستم ! اصلا خوشم نمیاد.

 

 

خیلی کم پیش اومده بود که از مسئله فیلترینگ بعضی سایت ها ناراحت بشم ..

اما اون شب حسابی حالم گرفته شد .. چون متاسفانه ایننجا بخش فارسی گوگل

هم فیلتر کردند !!

 

من موندم آخه گوگل هم فیلتر کردن داره آخه؟

 

 

 

فلش :

 

اینم یه فلش خیلی زیبا با نام ای قلم :) در رابطه با انتظار برای ظهور مهدی موعود.

واقعا زیبا هستش . حتی برای کسی که متوجه نمیشه چی می خونه . خوبیش اینه

که ترجمه  اون هم هست . چقدر پر معنا هستش . دست طراحش درد نکنه .

 

ای قلم در حرفهایت اثری نیست       برای من از آشنا یک خبر نیست           

ای خدا این جمعه هم آمد و رفت    از یوسف فاطمه هم خبری نیست


 

لینک مفید :

 

اینجا هم می تونید لیست ۱۰۰ سایت  مفید آموزشی فتوشاپ رو ببینید.

 


 







 

سفر



حرف دل :

  

صدا کن مرا ،

     صدای تو خوب است .

             صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

                                    که در انتهای صمیمیت حزن می روید

 

 

سفر :

 

تلفن زنگ می زنه :

فلانی ، بریم کوهنوردی؟ بریم یه گشتی توی یکی از روستاهای زیبای اطراف بزنیم؟

- بریم ، دادش!

یا علی!

 

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد....

 

 خلاصه این جوریا بودش که .. ما روز جمعه به اتفاق 7 تن از دوستان ساعت 5:00  بعد از ظهر

حرکت کردیم .....

 

از کجاش بگم ؟ از آتش درست کردن .. کنار رودخونه؟ زیارت عاشورا خوندن ساعت 12:00 شب

کنار رودخونه وحشی با اون صدای زیبا .. کنار آتیش؟شیرینی پختن؟

 

رسیدیم به روستا ..

 

وسایل رو گذاشتیم  خونه .. هوا تاریک شده بود و صدای زوزه سگ ها به گوش می رسید....

گفتیم اول بریم یه دوری اطراف بزنیم ببینیم چه خبره :) 

 

بعد که برگشتیم ... یکی از بچه ها که آشپزیش حرف نداشت شروع به کار کرد .........

همین جوری که غذا آماده می شد . همون آقا که لوازم لازم برای شیرینی پزی رو هم تدارک

دیده بود .. برامون نون قندی درست کرد! ...... :)

 

وضو گرفتن توی اون سرما .. با آب یخ چه حالی می داد!

 

شام رو که خوردیم ... حدودای ساعت 11:00 زدیم بیرون .. رفتیم کنار رودخونه و یه آتیش درست و

حسابی را انداختیم .  کلی حرف زدیم .. جوک گفتیم .. زیارت عاشورا خوندیم .. . فال حافظ گرفتیم ..

 

نوبت به فال من که رسید .. یه نیت کردم .... این اومد...

 

عاشق روی جوانی خوش نو خاسته ام          وز خدا شادی این غم به دعا خواسته ام

عاشق و رند و نظربازم و می گویم فاش        تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام

شرمم از خرقه آلوده خود می آیـــــــــــد        که برو پاره صد شعبده پیراسته ام

خوش بسوزد از غمش ای شمع اینک من نیز  به همین کار میان بسته و برخاسته ام

با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار          در غمم افزوده ام آنچ از دل و جان کاسته ام 

 

تفسیرش چی میشه!؟

 

برگشتیم خونه .... ساعت 1:30 بعد نصف شب بود.. خوابیدیم ........

 

صبح زدیم بیرون .. رفتیم کوه ... برگشتیم . نهار خوردیم ....برگشتیم خونه :)

 

دیروز صبح بعد از مدت ها به جای اینکه پشت سیستم نشسته باشم .. توی هوای باز

داشتم حرکت می کردم .. چه لذتی داشت ..

 

 

 

چند تا فلش

 

+این آهنگ آفتابکاران  رو گوش کنید .... به صورت فلش هست..

 

+این فلش باحال رو هم نگا کنید.. این پرنده چقدر قشنگ می خونه :))

 

+ فلش آدم فروش شادمهر عقیلی....

 

 

 

 

دوستان :

 

سایبان عشق .... احتمال زیاد تا حالا بهش سر زده باشید ... وبلاگ زیبایی هست که نویسند

اون یه دختر خیلی خوب و  شاعر  هست .. من  شعراش رو دوست دارم . مطمئنا شما هم

خوشتون میاد... .در ضمن یکی از اون با معرفت هایی هست که کم گیر میاد!

 

 

 

قسمت :

 

+احتمالا من هم با یکی از این کاروان های راهیان نور که جدیدا توی تلویزیون تبلیغ می کنه از طرف

دانشگاه برم به مناطق عملیاتی :) .. بار اولم هست که می رم .. فکر کنم تجربه خوبی باشه :)

 

 

حرف آخر :

 

اگر بار گران بودیم رفتیم ....                   اگر نامهربان بودیم رفتیم....