باور




باورم نمی کنی ای تمام باورم
مثل ماهی غزل در غمت شناورم

در شب خیال تو می تراود از قلم
واژه های عاشقی بر خطوط دفترم

روی نبض لحظه ها غرق غصه مانده ام
آه سرد آینه می کند مکدرم

حرمت غرور من بی صدا شکسته شد
حرمتی که سایه بود بر فراز پیکرم

قسمتم ز عاشقی نم نم ترانه هاست
انتشار عاشقی در کویر خاطرم

با نگاه سرد تو در غروب انتظار
می چکد ستاره ها از ذو چشم باورم

ققنوس من بالی بزن خاکسترم را
شاید بیابم شوق پرواز پرم را

در ذهن خود پیچیده ام مانند پیچک
دستی بزن این پیچ پیچ باورم را

لنگر می اندازم خودم را روی چشمش
شاید ببیند لحظه ای چشم ترم را

اما نمی بیند نمی خواهد ببیند
آرامش این کشتی بی لنگرم را

گفتی غزل((گفتم))ولی باید بسوزم
این پاره های زخم پوش پیکرم را

شاید که ققنوس غزل هایم بروید
شاید بیابم شوق پرواز پرم را

آسمان مشتش را بسته است ژمین مشتش را بسته است درخت مشتش را بسته است من مشتم را بسته ام آسمان مشتش را باز می کند <<<<باران می بارد زمین مشتش را باز می کند>>>>جویباری می شود درخت مشتش را باز می کند <<<<سیب پدیدار می شود من مشتم را باز می کنم نگاه کن!!!!!! باران و جویبار و سیب در مشت من است زندگی در مشت من است

دلواپسی



دلم این روزها خیلی بهانهُ تو رو میگیره. هوای دیدن تو زده به سرش .
این دلشوره ؛ این دلواپسیِ لعنتی ام دست از سرم بر نمی داره .
می دونم .... می دونم همش بهانه ست ؛
بهانه برای با هم بودن .
...........
ولی می دونی.. من که می دونم تو کسی هستی که هستی ؛ پس دلواپسی برای چی؟ !

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند



طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم




بزرگتر که شدیم
همقد بعضی درختهای کوچکتر ،
دیگر نگاهمان برای دیدن سیبی بر شاخه به هوس نیفتاد ،!!!!!!!
دیگر دخترک همسایه ، جز در چند نقطه خلاصه نمی شد ،
و ما دروغ گفتیم
به او ، به دیگری و به خود
چندان که خود نیز ایمان آوردیم .
اما زمان دینی به ما نداشت
گذشت و سیب از شاخه افتاد
گذشت و من و او ، من و دیگری سپری شدیم ،
پیر و فرتوت
و بر شاخه های لخت ، حسرت یک برگ بر جای .