من رفته ام
و از چشمانت خوانده ام
که عاشق نبودی
من خوا ندم به اندازه ی تمامی قناری ها که تو مسافر بودی
افسوس که آن همه عشق را بی جواب گذاشتی
افسوس که دستم را پس زدی
افسوس که به قلبم اعتماد نکردی
افسوس که به چشمهایم تهمت زدی
وای که دلم را شکستی
کاش می فهمیدی که اگر می خواستی میشد تا اوج بودن پرواز کرد
کاش می فهمیدی که دلم فقط نزد تو به امانت بود
کاش می فهمیدی که من آن کبوتری نیستم که بر هر بامی بنشینم
کاش می فهمیدی
ولی افسوس که تو هرگز نفهمیدی
و دلم را شکستی
از وبلاگ تنها برای همیشه
بازم جمعه از راه رسید....
دوباره شهر، تب انتظار می گیرد
بیا که با تو زمین،بغض دار می گیرد
در التهاب عمیق بلوغ باغچه ها
خزان به شوق تو ربگ بهار می گیرد
اگر بیایی از اندوه تو و ثانیه ها
دلم برای همیشه قرار می گیرد
به بی ستارگی آسمان قسم بی تو
غروب، طمع غمی ماندگار می گیرد
دلی که عشق ندارد در این زمانه مرگ
اگر چه آینه باشد غبار می گیرد
مگو برای چه؟ دست خودم که نیست غزل!
دلم بدون تو بی اختیار می گیرد.
+معمولا زمانی قدر موهبت هایمان را
می دانیم
که آنها را از دست داده باشیم.
+معمولا جمله متاسفم اشتباه کردم را
خیلی به تعویق می اندازیم.
گاهی اوقات به عزیزانمان آسیب می زنیم
آنهایی که در قلب ما جا دارند.
و ما اجازه می دهیم مسائل احمقانه
زندگی های ما را از هم جدا کند.
+معمولا اجازه می دهیم
مسائی بی ارزشی به ذهن ما خطور کند
و معمولا دیر هنگام
متوجه می شویم که کور شده ایم
و نیز نمی دانیم که به چه علت!