در فراسوی مرزهای تنات
تو را دوست میدارم
آیینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده پل
پرندهها قوس و قـزح را به من بده
و راه آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر مکن
در فراسوی مرزهای تنام
تو را دوست میدارم
در آن دور دست بعید
که رسالت اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شور تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو مینشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا میگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانش وا نهد...
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم
در فراسوهای پرده و رنگ
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده ء دیداری بده!!!!!!!!!!!