من ، تو ، دوقطره در راه ... من می اندیشم ، راهی تا دریا نمانده است ، فریاد میزنم : " کمی سریعتر ، آفتاب تند تبخیرت میکند " دریا را میبینم ، نکند به دریا نرسم ، نکند خورشید مرا از دریا بگیرد ، حالا که به بزرگترین آرزویم میرسم . کاش خورشید لحظه ای خاموش میشد ، حتی فرصت ندارم که بایستم و تو را تماشا کنم . ... تو می اندیشی ، دریا را پشت سر گذاشته ای ، فریاد میزنی : " اینجا هستم ، در افق ، جایی که دریا تمام میشود " راه افق معلوم است ، باید به خورشید خیره شوی و مستقیم بروی ، از دریا ؛ یا حتی سوار بر باد ، فرقی نمیکند . ... و من حرکت میکنم ، سوار بر امواج ، دریا طوفانی است . تنم زخمی سنگ لاشه های ساحل . باد آرام نیست ، سوارش میشوی ، اما این که سوی ساحل میوزد ... ... من از این امواج میگذرم ، سخت است ، اما شیرین . فقط ... فقط نمیدانم تو چگونه این امواج را پشت سر گذاشته ای ، نکند تن تو نیز زخمی سنگ لاشه ها شده باشد .
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد !!! |