یه شب که همه خواب خواب بودن، یواشکی کفشهاشو درآورد و رفت لب پشت بوم. با شیطنت به ماه نگاه کرد. دلش میخواست این زیبا رو فقط مال اون باشه! ماه ترسیده بود برای همین هم چند تکه ابر رو به روی خود کشید تا شاید از ترسش کاسته بشه. صدای بالا اومدن یک آدم از نردبون تنها صدایی بود که توی اون شب تاریک ماه میشنید. اون اینقدر از این نردبون بالا رفت تا به ابر ها رسید.ابر ها رو با دستش پاک کرد دید قرص ماه توی این شب تاریک میدرخشه. حسودیش شد و رفت تا اون رو مال خود کنه. پرید رو ماه تا اونو بگیره ولی ازش سور خورد و افتادش روی ابرها. صدای خنده ستاره ها رو میشنید که به اون میخندیدن. از اینکه مورد تمسخر قرار گرفته بود عصبانی شد. توی اون شب تاریک برق چاقویی که از جیبش در آورده بود، کابوسی برای ماه بود! سعی کرد اونو از آسمون ببره و به پایین بندازه. اما نتونست اونو کامل ببره و فقط بخشی از اون رو برید و به پایین انداخت. ماه دو تکه شده بود، تکه ای در آب حوض و تکه ای در آسمان... |