تا دقایقی دیگه تیرماه تموم میشه... الان یهو یادم افتاد که این ماه اصلا فرصت اینکه وبلاگ رو آپ کنم نداشتم. حالا که تا اینجا اومدم یه مطلبی رو بگم تا بعدها یادم بمونه.... تقریبا از جند ماه پیش به فکر این بودم که درخواست انتفال از شعبه به ادارات مرکزی رو بدم اما خوب این کار خیلی سخت بود و یه جورایی باید هفت خان رستم رو رد کرد. تا اینکه یک ماه پیش اداره امور سهام رفتم و با توجه به سابقه و تجربه حدود ۳ ساله ای که توی این مدت کسب کردم درخواست خودم رو دادم و با صحبت هایی که شد اونا درخواست من رو قبول کردند. بعد از کلی رایزنی با رئیس شعبه تونستم با شرط تعیین جانشین رضایت اون رو هم بدست بیارم و بعد از کلی دوندگی امضای رئیس منطقه و رئیس امور شعب رو هم بگیرم. رئیس دایره تامین نیرو هم با شناختی که ازم داشت قول تامین جانشین رو بهم داد و همه چیز فراهم بود برای رفتن من تا اینکه دو سه روز پیش شنیدم که بله! یه نفر نورچشمی رفته اون قسمتی که من قرار بود برم! به همین راحتی همه ی آرزوهای من بر باد رفت. بعد از بررسی متوجه شدم اون نورچشمی کسی هست که منم میشناسم. خانمی که قبلا توی اداره رفاه بود و بیشتر موافع هم توی شعبه بود و ظاهرا توی اداره کار نداشت. با زبون بازی و جاپلوسی و عشوه پیش معاون و کارمندهای شعبه کاراش رو پیش میبرد. حتما واسه اینکه بره اون قسمت هم دم یکی از مدیرهای ارشد رو دیده. دلم از این میسوزه که این آدم متملق و از زیر کار در رو رفته اونجا کا هیچ سررشته ای از کارها نداره. البته فعلا نا امید نیستم و در حال رایزنی هستم تا بتونم به حقم برسم. برام مهمه که بتونم برم اونجا و در زمینه مورد علاقه ام فعالیت کنم و البته پنجشنبه ها هم تعطیل باشم. خلاصه که اینجوریاست. تا بوده همین بود. بند پ... |