میخ های دیوار

 

پسربچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای میخ به او داد و

گفت هر بار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی.

روز اول پسربچه 17 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بـــعد همان طور که

یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخ های کوبیده شده

به دیوار کمتر می شد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آســــان تر از کوبیدن

میخ های بزرگ به دیوار است.

بالاخره روزی رسید که پسربچه دیگر عصبانی نمی شد. او این مساله را به

پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبـــانیتش را کنترل

کند یکی از میخ ها را از دیوار بیرون آورد.

روزها گذشت و پسربچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را

از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسربچه را گرفت و به کنار دیــوار برد و

گفت:

پسرم! تو کار خوبی انجام دادی، اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر

هرگز مثل گذشته اش نیست، وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفهایی میزنی

آن حرفها نیز چنین آثاری به جای می گذارند. تو می توانی چــــاقویی در دل

ایشان فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هزاران عذرخواهی هم فــــایده ندارد

آن زخم سرجایش هست. زخم زبان هم مثل زخم چاقو دردناک است.