برای دومین بار بود که خیلی شاد از پله های محظر پایین می اومدن. یک بار برای ازدواجشون، نه سال پیش و یک بار هم برای خرید خونه، امروز. با سکوت به هم نگاه می کردند و به هم لبخند میزدند. همدلی و کار شبانه روزی اونا بالاخره به یک خونه کوچیک سفید تبدیل شده بود. دختر کوچیکشون هم توی مدرسه از پنجره کلاس تو فکر مامان و بابا و اتاق جدیدش بود. ساعتی بعد هر سه از پله های خونه جدید بالا میرفتن. پله هایی که برای اون ها شبیه پله های بهشت بود. ساعتی بعد مادر و پدر برای خرید پرده به بازار رفتن و دخترک برای آماده کردن افطاری خونه موند... دخترک دوشبانه روز منتظر بازگشت اونا شد، ولی تنها چیزی که میدید لباسهای سیاهی بودند که جلوی اون رژه می رفتن. تا زمانی که از اون پله های جهنمی پایین نرفته بود و سوار اتوبوس گلزده نشده بود، باورش نمی شد که... دخترک هنوز هم سفره افطار رو آماده نگاه داشته. سفره افطاری که میتونست اولین سفره افطار تو خونه جدید خودشون باشه... دخترک هنوز هم منتظره تا شاید بابا و مامان برای افطار بیان... |