تردید |
وقتی صدایش کردند و سرش را برگرداند ؛ هنوز در باز بود ؛ سریع به سمت آسمان پرواز کردم ؛ هنوز کاملا خارج نشده بودم که متوجه فرار من شد و در را محکم به رویم بست . من به داخل پرت شدم و بالم زخمی شد ؛ زخم پرواز رنج اسارت را چند برابر کرد . مدت ها گذشت. با مراقبت زندانبان مهربان حالم رو به بهبودی رفت. تا اینکه دوباره فرصتی به دست آمد ؛ این بار می خواست آذوقه ام را داخل قفس بگذارد که از دستش افتاد . فراموش کرد که در را گشوده ! و مشغول جمع کردن آذوقه از روی زمین شد ! قلبم به شدت می تپید به نفس نفس افتاده بودم . با خودم گفتم : اون بیرون کی منتظره منه؟ کی اصلا منو یادشه؟ اگر بعد اینهمه اسارت توان یافتن آذوقه را از دست داده باشم چی؟ حتما از گرسنگی خواهم مرد ؛ اگر دوباره بالهایم زخمی بشن! اینبار ممکنه دیگه نتونم پرواز کنم و تا آخر عمر اینجا بمونم .اگر... هنوز داشتم با خودم فکر می کردم که زندانبان در مقابل چشم های مهبوتم در را محکم به رویم بست ، این بار ضربه اش قلبم را شکست . از آن زمان تا به امروز پیر و خسته در حسرت هویت و معنایم هستم : پرواز در آسمان . + همراه با دانشگاه مجازی علم و صنعت |