نگاه نو |
در زندگی زخم هایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد .... این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد ، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمد های نادر و عجیب بشمارند... من فقط برای سایه خودم می نویسم که جلوی چراغ به دیوار افتاده است ، باید خودم را بهش معرفی کنم . در دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من شعاع آفتاب درخشید ؛
ولی چیزی که غریب ، چیزی که باور نکردنی است ، نمی دانم چرا موضوع مجلس همه نقاشی های من از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است . همیشه یک درخت سرو می کشیدم که زیرش پیرمردی قوز کرده ، شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچیده ، چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود. روبه روی او دختری با لباس سیاه بلند ، خم شده به او گل نیلوفر تعارف می کرد ؛ چون میام آن ها یک جوی آب فاصله داشت ... قسمت هایی از کتاب بوف کور صادق هدایت ....
+ چند روزی دوری از اینترنت با همه سختی هاش گذشت .... خدا جون می دونم که هیچ وقت تنهام نمی گذاری ... ممنونتم. |