نگاه نو


 

در زندگی زخم هایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد ....

این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد ، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی

را جزو اتفاقات و پیش آمد های نادر و عجیب بشمارند...

 

 

من فقط برای سایه خودم می نویسم که جلوی چراغ به دیوار افتاده است ، باید خودم را بهش معرفی کنم . در دنیای پست پر از فقر و مسکنت ، برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من شعاع آفتاب درخشید ؛


اما افسوس ، این شعاع آفتاب نبود ، بلکه فقط یک پرتو گذرنده ، یک ستاره ی پرنده بود که به صورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه ، فقط یک ثانیه ، همه ی بدبختی های زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود ، دوباره ناپدید شد . نه ، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم .

 

 

ولی چیزی که غریب ، چیزی که باور نکردنی است ، نمی دانم چرا موضوع مجلس همه نقاشی های من از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است . همیشه یک درخت سرو می کشیدم که زیرش پیرمردی قوز کرده ، شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچیده ، چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود. روبه روی او دختری با لباس سیاه بلند ، خم شده به او گل نیلوفر تعارف می کرد ؛ چون میام آن ها یک جوی آب فاصله داشت ...

 

 

قسمت هایی از کتاب بوف کور صادق هدایت ....

 

 


+ سارا
 جان تولدت رو تبریک می گم ......تولــــــدت مبارک .

 

+ چند روزی دوری از اینترنت با همه سختی هاش گذشت ....

 

خدا جون  می دونم که هیچ وقت  تنهام نمی گذاری ... ممنونتم.