انتظار

کلاغی غار غار کنان از روی شاخه درختی، بلند شد و رفت. صبح شده بود. از پشت پنجره به بیرون نگاه کرد. باید از قاب شیشه ای مانیتور بیرون میومد و زندگی واقعی رو شروع می کرد. هر روز همینطور بود، کشمکشی سخت که تکرار میشد. به فکر فرو رفت... گردش این تکرار او را به کجا می برد؟ به فکر آدمهای داخل قاب افتاد، همان آدمهایی که لحظه ای دیگر خارج از قاب شیشه ای با لبخندی دروغین خاطره جدیدی را از خودشون جا می گذاشتند!
دلش هوای خیابون های خیس گلابدره رو کرده بود... خیابون های شیب داری که نشان از زندگی واقعی دارند، شیب های زندگی... شیب های زندگی...
به زندگی واقعی بازگشته بود... ساعت درون قاب شیشه ای نشانی از انتظار بود.