زن زیربغل دخترکش را گرفت و او را روی تاب سوار کرد. پاییز بو و باد می وزید. دخترک اشکهایش را با پس دست پاک کرد. خیلی تابم بده.می خوام برسم به آسمون. مادر به آسمان نگاه کرد.ابرهای سیاه در هم می پیچیدند و جلو می آمدند. دخترک پاهایش را در هوا تکان داد. پس چرا تابم نمی دی |