???

*می گفت: خدا رو شکر که دیدمت، داشتم منفجر میشدم، همش دنبال کسی بودم که باهاش حرف بزنم...

میگفت: دوستش داشتم، شب و روز به فکرش بودم، اگه یه شب بهش زنگ نمیزدم و صداش رو نمی شنیدم، دنیا برام تیره و تار بود، همیشه اضطراب داشتم...

میگفت: اگه یه شب بهم قول میداد که زنگ بزنه ، همش منتظر صدای تلفن بودم، حتی اگه توی خواب ? پادشاه بودم، ولی می شنیدم و بیدار میشدم...

میگفت: اگه زنگ زدنش دیر میشد، حتما دق میکردم، حتما فکر میکردم که اتفاقی افتاده، حتما فکر میکردم، منو دوست نداره...

میگفت: هر موقع که میخواست زنگ بزنه، همه چیز توی دنیا برام مثل صدای گوشی تلفن میشد... اون لحظه صدای تلفن دلنوازترین و آرامش بخش ترین صدای دنیا بود...

میگفت: اونی نبود که میخواستم، از اولش هم ازش بدم می اومد، هر وقت میدیدمش حس میکردم که چقدر ازش بدم میاد و چقدر این، اونی نیست که من میخوام، اما عاشقش شدم، دست خودم بنود، زهرا باور کن...

میگفت: زهرا نمیدونی چقدر برای خودم خیالات بافته بودم، چقدر همیشه به فکرش بودم، چقدر دوستش داشتم و برام عزیز بود، هر جا اسمش و میدیدم، یا رد پایی ازش، اندازه یک دنیا خوشحال میشدم...

میگفت: اون رفت زهرا... خودش بهم گفت که میره، خودش بهم گفت که فراموشم کن... به همین راحتی...

میگفت: دارم میمیرم زهرا، حس میگنم دیگه توی دنیا چیزی وجود نداره که بهش دل خوش کنم... میگفت میخوام خودم رو بکشم زهرا، چرا من اینجوری شدم