بزرگتر که شدیم
همقد بعضی درختهای کوچکتر ،
دیگر نگاهمان برای دیدن سیبی بر شاخه به هوس نیفتاد ،!!!!!!!
دیگر دخترک همسایه ، جز در چند نقطه خلاصه نمی شد ،
و ما دروغ گفتیم
به او ، به دیگری و به خود
چندان که خود نیز ایمان آوردیم .
اما زمان دینی به ما نداشت
گذشت و سیب از شاخه افتاد
گذشت و من و او ، من و دیگری سپری شدیم ،
پیر و فرتوت
و بر شاخه های لخت ، حسرت یک برگ بر جای .