۳ نما

 

آدمی که در نبرد زندگی می خندد ، قابل ستایش است .       « برنارد شاو »

 

پلان 1 :

این روزا همش دلش می خواد بنویسه . هی بنویسه هی بنویسه تا خسته شه...

خوابش کم شده ، دیر می خوابه ، زود بیدار می شه ، صبح میزنه بیرون ، ظهر بر می گرده ...

بعد از ظهر باز می ره دم مغازه ،  همش پشت کامپیوتر.  شب بر می گرده ،

میاد و یکراست باز میره پشت کامپیوتر می شینه ....

می ره سراغ خاطراتش ، می ره سراغ نوشته هاش ... فکر فکر فکر .... بعد به ساعت

نگاه میندازه می بینه از 2 رد شده .. می ره بگیره بخوابه .. خوابش نمیبره ! به آسمون

نگاه می کنه و باز همون تک ستاره ای که چند شبی هست همدمش شده رو می بینه

بهش لبخند می زنه و می گه شبت بخیر ... و این جریان همین جوری ادامه داره ...

افتاده توی یه لوپ ! نمیدونه ایراد کار کجاست! شاید متغییرهای عمومی رو خوب تعریف

نکرده باشه ...!

 

پلان 2 :

 روزی که از دانشکده برق انصراف داد .. همش بهش سر کوفت می زد .. همش غر میزد!

می گفت : آبرومو بردی پیش غریبه و آشنا ! مردم می گن پسر فلانی نتونست درس بخونه.

متوجه نبود که تو به اون رشته علاقه نداشتی . می گفت تو مدرکت رو بگیر کاریت نباشه..

اما تو کاری رو که میدونستی درست تره رو انجام دادی . انصراف دادی و برگشتی.

وقتی اومدی و از دوباره شروع کردی .. اونم چه شروع کردنی .. وقتی نشستی

یه سال واسه کنکور خوندی ..اونم توی رشته ای که تا حالا رنگ کتاباشم ندیده بودی ...

وقتی خبر رسید که رتبه تک رقمی اوردی ... همه خوسحال شدن . اون از همه بیشتر .

وقتی هر چند  وقت یک بار تو رو  به مراسمی دعوت می کردند و تو تا اونجا که می تونستی

از زیرش در می رفتی !   اما باز به خاطر اون مجبور بودی بری ... حالا اون سینه خودش

رو داده بود جلو .. با افتخار راه می رفت .. می گفت پسرمه !پسرمه! نون حلال باباشو خورده .... 

مثل اینکه یادش رفته بود که تا همین چند وقت پیش داشت..

 

 

پلان 3 :

حالا باز اون داستان داره تکرار میشه .. اما اینبار از نوع دیگش.. چه زود یادش رفت .تو نشستی

داری واسه فوق میخونی تا امسال قبول شی و اون دائم گیر میده که چرا در نمیایی بیرون!

چرا همش سرت تو کتابه ؟! چرا همش پشت کامپیوتری؟! چرا نمیری بیرون ببینی چه خبره!

میدونم داری چی می کشی... فقط می تونم بهت بگم . قوی باش . هموم کاری رو که میدونی

درسته انجام بده... سخته توی چنین شرایطی خوندن . ولی خوب تو میتونی.. همونجور که قبلا ثابت کردی.

 

.

.

.

چند تا دیگه از آهنگ های آلبوم تا بی نهایت :
9-قصر شنی
10-شاپرک
11-خورشید عشق
12-کبوترهای سفید

 

برای تو :

 

دلی دارم که از تنگی در او جز غم نمی گنجد      غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمی گنجد

 

نظرات 13 + ارسال نظر
آرشام دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:26 ق.ظ http://nikkar.blogsky.com

درود بر شما

شادمانم از آشنایی با شما

بسیار زیبا مینویسید

به من هم اگر مایل بودید سری بزنید ... خوشحال میشم

آرشام

[ بدون نام ] دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 09:34 ق.ظ

عیدت مبارک

آوای دل دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 11:28 ق.ظ http://aava2003.blogspot.com

به هرحال هر پدر و مادری خیر و صلاح فرزندش رو می خواد البته ممکنه که روش کار و رفتار اونها چندان متعارف نباشه ولی در نیت اونها هیچ شک و شبهه ای نیست. اینو من مطمئنم.
یک مثلی هست که می گه: خواستن توانستن است. با اراده و پشتکار هر هدفی دستیافتنیه.

فرزانه دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 01:19 ب.ظ http://farzaneh.ws

هر چی نظر تو نظر خواهیمه از توست.
واقعا بهم امید میدی.
ازت ممنونم امید عزیز...

سارا دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 07:43 ب.ظ http://SAYEBAN-ESHGH.PERSIANBLOG.COM

سلام.
اول از همه ممنون. بابت اون دعوتنامه ی جی میل!
بعدم به خاطر دعای خوبت!
جدیدا قصد کردم رمان بنویسم! دعا کن خوب از آب در بیاد!
هما داره حسابی مسخره می کنه! داریم می خندیم جات سبز!!
باز میام ...
فعلا یا حق

فرنو سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 01:53 ق.ظ http://www.farnoo.persianblog.com

من هم با آوا موافقم. هر پدر و مادری سربلندی و موفقیت فرزندشون رو در تمام ابعاد زندگی می‌خوان. دلشون نمی‌‌خواد عزیزترینشون که کلی براش زحمت کشیدن به بیراهه بره. گاهی از سر دلسوزی ممکنه روششون به نظر خشن باشه یا درست نباشه. می‌شه راه خودت رو بری بدون اینکه دلشون رو بشکنی٬ ولی این رو یادت باشه که یک روزی خودت هم در جای آنها قرار می‌گیری.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:43 ب.ظ

سلامو از وقتی که اتفاقی وبلاگتونو دیدم مرتب میخونم. راستی جمله مثبت تاکیدی هفته چی شد؟

کریزی سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:57 ب.ظ http://crazy83.blogspot.com

کوشا و با اراده باش! از مامان و بابات هم زیاد دلگیر نباش! چون به هر حال او نا صلاح تو رو می خوان. و اونا رو از تصمیمی که گرفتی آگاه کن.

بابک سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 03:03 ب.ظ http://www.babakweb.com

سلام.
والا جواب سوالی که کردی رو نمی‌دونم.
ببخشید.
بای بای.
بابک.

یاس سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 11:16 ب.ظ

او که از دست روم با غم و آهش چه کسی است؟

محمد چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 02:14 ق.ظ http://desperado.blogsky.com

و مطمئنا برای فوق هم قبول می شود.

خسته نباشی و مثل همیشه موفق باشی.

پیمانه شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:55 ب.ظ

اولین بار بود که اتفاقی وبلاگتون رو دیدم . موضوعات رو خوب انتخاب گردید. تقریبا برای همه قشری مناسبه.
آقا امید براتون آرزوی موفقیت و سربلندی می کنم و امیدوارم مطالب زیباتر و بهتری از شما ببینم .

جیران دوشنبه 11 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:59 ب.ظ http://http:/zan.hastim.info

من به طور اخص یه گروه ادبیات دارم و با بچه ها ی گروه رو این مساله کار کردیم.من دقیقا همین رو ژشت سر گذاشتم.رشته ی فنی را ول کردمُزبان خوندم و حالا که تو حیطهی روزنامه نگاری و ترجمه حرفه ای شدم مامان و بابام صاحب قضیه شدند.مشکل اینجاست که هر بار ازم تعریف می کنند حالم به هم می خوره....اما اینا همه می گذره و یادت باشه به قول ژابلو نرودا: ما بسیاریم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد