ترنج


 در اینکه نباید در مقابل کاری که انجام  نمی دهیم  انتظاری داشته باشیم ، شکی نیست ؛ با این حال توقعی است که همه ما داریم و اسمش را امید می گذاریم !

                                                                    «ادگارواتسون هاو» 

 

 

 

تو

رنج کشیدی

با رنگ های پریده

ترنج کشیدی

 

زلیخا آمد

یوسف را نیاورد

تباه شد

در دست های ما

ترنج

 

هر چه باشد نقش

برقالی

ترنجی می روید

به هیات دلی پوسیده

چی می کنی دختر؟

 

شهر رازهاست

شیراز

آذین می بندد خرداد را

با مرگ برگ

در رنج ترنج

 

پرنده می پرسد :

نمی ترسد درخت

بی برگ

بی ترنج؟

 

ترنجی نیست

در سبد

تنها نشسته است

چاقوی تاریک

 

 

 

داستانک :

 

پیرزن ایستاده بود توی صف ، جوان خوش پوش پرسید :« مادر جان ! آخرین نفر شمایید ؟! »

پیرزن در حالی که عینک ته استکانی را روی بینی جابه جا می کرد ، گفت : « آره مادر جان »

بعد پسر پشت سر پیرزن توی صف ایستاد...و همین مکالمه کوتاه بود که باعث شد پسرک شروع کند به حرف زدن... و اتفاقا چه حرف های قشنگی هم می زد . وقتی که گفت از بچگی خیلی دوست داشته یک مادر بزرگ داشته باشد ، دیگر اشک توی چشمهای پیرزن جمع شد . بعد بلورهای محرمانه کم کم صورتش را خیس کرد . یک لحظه فکر کرد اگر اجاقش کور نبود لابد الان عزیزی هم سن و سال همین پسر داشت .

توی همین فکر ها بود که شاطر با صدایی خراشیده و کشدار داد زد «پخت آخر ه ها»

«پخت آخر» یعنی آنهایی که انتهای صف ایستاده اند بی خیال نان شوند !

پیرزن شروع کرد به صلوات فرستادن ، صف چقدر کند جلو می رفت . یاد حاج آقا افتاد که الان حتما دست به سیاه و سفید نزده و نشسته کنار سفره تا مونسش با نان داغ از راه برسد .

پیرزن به پیشخوان که رسید و شاطر را با 4 قرص نان در دست دید که به سمتش می آید ، دیگر خیالش راحت شد ، پیرزن تا آمد دویست تومانی مچاله را بگذارد توی دست شاطر دید دیگر نانی در کار نیست !

شاطر انگار به سنگینی التماس این جور نگاه ها عادت داشت . خیلی راحت گفت : « تمام شد مادر جان ، تمام!»

بعد آرام و با وسواسی عجیب درب پیشخوان را بست . پیرزن بغضش گرفته بود .

پسرک خوش تیپ ، نان به دست ، سر پیچ کوچه گم شد ....



معرفی دو کتاب الکترونیکی :

 

1. نکته های کوچک زندگی  .   ترجمه : شبنم خوشبخت .

 

2. چگونه می توانید آنچه را که ندارید به دست آورید و آنچه را که دارید حفظ کنید .   ترجمه مرتضی مدنی نژاد .

 

 

هر دو کتاب به فرمت  Pdf می باشد و حجم کمی دارند .

 

 

راستی کسی میدونه صداقت رو کجا میشه پیدا کرد؟

نظرات 8 + ارسال نظر
الی دوشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:24 ب.ظ http://elly-n-mb.persianblog.com

salam omid jan. khubi. mibinam azam delkhori vaseh nayumadan. vala emtehanat nemizareh. mibinam hamkar ham peyda kardi. yas khanum khosh umadi. badesham hamin digeh. gorbunet.

الی جان ممنون عزیز .
امیدوارم به این زودیها از من خسته نشین.

یاس دوشنبه 25 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 11:47 ب.ظ

مثل همیشه:
عالی

بابالنگ دراز چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 01:25 ق.ظ http://babalengderaze.persianblog.com

پسر بابا کجایی ... مردیم از بس نبودی ...

علیرضا چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 02:23 ب.ظ http://pstohfe.persianblog.com

سلام وبلاگ خوبی داری خوشحال میشم که به من سر بزنی
مطالب هم خوب بود من از وبلاگ پرزیدنت اویل به اینجا اومدم

نانا چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 03:01 ب.ظ

... پنج‌شنبه 28 خرداد‌ماه سال 1383 ساعت 05:44 ب.ظ

سلام. خوب راستش هنوز نخوندم اما حتما می خونم . ولی نخونده هم حاضرم بگم که مثل همیشه عالیه . ان شاالله امتحانام که تموم شن .... وای خیلی بده تا ت=امروز ۳ تا امتحان دادم هر ۳ رو خراب کردم .... این ترم استادامون می خوان همه رو بندازن .اوضاع بد جوری خرابه . دعا کن بابالنگ دراز عزیز .

سارا (سایبان عشق) دوشنبه 1 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 11:04 ق.ظ http://sayeban-eshgh.persianblog.com

سلام.
راستش از خوندن این داستان یه کم دلم گرفت! ما چقد بدیم.....
یه سوال امید؟
من یاس رو درست نمیشناسم. می خوام معرفی کنی.
از آشنایی با این دوست جدید بینهایت خوشحالم. امیدوارم شاد و خوش باشه و بتونیم دوستای خوبی برا هم باشی.
یاس عزیز یادت باشه این وبلاگ برا من یکی که جای مقدسیه. به یه مکان خاص اومدی. قدرش رو بدون و سعی کن که از لحظه هایی که هستی خوب استفاده کنی.
دوستدارت...سارا...

مانداناـ۹۷۱ سه‌شنبه 2 تیر‌ماه سال 1383 ساعت 05:08 ق.ظ

نازی.حیوونی پیرزنه.بر هرچی بچه مزلف خوش تیپه لعنت (;

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد